این چند مدت داشتم پست مردعنکبوتی را آماده میکردم تا انتشار بدهم. تقریبا آماده هم هست؛ اما هر چه خواستم خودم را راضی کنم، نشد که نشد. باید اول این یکی را مینوشتم که مقدمهی خیلی دیگر از پستهای آیندهام از جمله همان مردعنکبوتی هست.
در فیلم مرد عنکبوتی یک دیالوگ هست که برای بیان آن، از خیلی از فرصتها استفاده کردهام. این دیالوگ اصل و اساس تمام فیلمهای مرد عنکبوتی کمپانی ماروِل (Marvel) هم هست چرا که با لفظهای مختلف آن را در هر سه سری فیلمها – که از بازیگران مختلفی استفاده شده – دیدهایم.
من چون با اولین سری از این مجموعه کلی حال کردم، از دیالوگ همان هم استفاده میکنم:

خوب حالا یک بحث مهم پیش میاد که آرزو چی هست؟ آرزو داشتن خوب است یا نه؟ فکر میکنم پرداختن به این سوال خود مجال دیگری میطلبد که بخواهیم به آن بپردازیم و در اینجا از موضوع اصلی فاصله میگیریم اما در حد مطرح کردن چند سوال برای فکر کردن، به آن بسنده میکنم:
دنیا به دو شیوه ما را در هم میشکند: گاهی با برآورده نشدن آرزوهایمان، و گاهی با برآورده شدن آنها. (هنری فردریک آمیل – Henri-Frédéric Amiel) (+) ..::و عَسی اَن تَکرَهوا شَیئاً و هُوَ خَیرٌ لَکُم و عَسی اَن تُحِبّوا شَیئاً و هُوَ شَرٌ لَکُم و اللهُ یَعلَمُ و انتُم لا تَعلَمُونَ::.. «…چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن که شر شما در آن است؛ و خدا میداند و شما نمیدانید.»
«ای مردم! همانا از دو چیز بر شما بیم دارم: هوا پرستی (اتِّبَاعُ الهَوَی) و آرزوهای بلند (طُولُ الاَمَلِ). |
اینجا قرار نیست درستی یا غلطی جملات بررسی بشوند. همان طور که اشاره شد صرفا فرصتی هستند برای اندیشیدن. منظور از آرزوی بلند چیست؟ تفاوت خواسته و آرزو چیست؟ خدا میداند و ما نمیدانیم؟!
***
این روزها، سهم مطالعاتیام را موضوع «انگیزش و برنامهریزی» پر کرده است. آنچه اینجا میخواهم از آن بگویم: دردِ انتخاب است.
درد انتخاب یعنی چه؟ یعنی آنکه من میدانم که منابعِ من محدود است؛ «زمان» مشخصی دارم و «انرژی» که خیلی زیاد نیست. «توجهی» که توی این روزهای شلوغ، دزدان زیادی دارد. امان از این دزدانِ توجه۱! پس در شرایط تصمیمگیری برای انتخابهای زندگی، آن دو راهیهایی که میخواهی همزمان از هر دو راه برای رسیدن به مقصد استفاده کنی، باید یکی را برگزینم و دیگر مورد (موارد) را کنار بگذارم. دردِ کنار گذاشتن دیگر انتخابها را دردِ انتخاب میگویم.
که این انتخاب کردن با بحث «کمالطلبی»۲ (نه کمالگرایی) و «مدیریت زمان و توانایی نه گفتن» هم ارتباط پیدا میکند. اما فقط میخواستم مفهوم درد انتخاب را برایت بگویم. حالا دیگر میدانی از چه چیز حرف میزنم.
گفتم میدانم منابعِ من محدود است پس باید انتخاب کنم. حالا اگر بدانیم و راضی به انتخاب کردن نشویم چه؟ یا بدتر آن که اصلا ندانیم؟
آن موقع هست که دیگر دردی حس نمیکنیم؛ چون دیگر انتخاب نکردهایم و به خیالِ خوش خودمان داریم هر دو مسیر را با هم و موازی هم پیش میبریم. این بار این دردِ انحطاط است که خیلی شدیدتر ما را به خودمان میآورد. آنها که تحمل درد انتخاب را ندارند، در طولانی مدت به خاطر خستگی و فرسایش موازیکاری گویی به عقب باز گشتهاند و از هیچ کدام از مسیرها لذت نبردهاند و نتیجهای هم نگرفتهاند. یا حداقل نتیجه دلخواه را نگرفتهاند. آخ که چه دردی است این انحطاط. با هیچ مُسَکِّنی آروم نمیشود. نه استامینوفن، و نه ایبوبروفن. مگر درد ندانستن و بیمعرفتی – که اسمش را حماقت میگذارم- با این چیزها آروم میشود؟
بسیار خوب، از گذشتن از خواستهها و آرزوها گفتم و بعد درد انتخاب. حالا میخواهم یک خاطرهی کوتاه تعریف کنم که میشود موضوع اصلی پست بعدی (مرد عنکبوتی).
یکی از مسائلی که در اول دانشگاه زیاد با آن برخورد داشتم این بود که بچهها میخواستند مثل فلان دانشجوی موفق سال بالایی بشوند و خودشان و دستاوردهایشان را مقایسه میکردند. در صورتی که اشتباه بود. بهتر بگویم: اشتباه است. آنها نتیجه کار را میدیدند و دیگر حواسشان به روند کار و زحمات و بیخوابیها و استراتژیها، درد انتخابها و احتمالا گذشتن از خیلی از خواستهها که پشت صحنهی آن نتیجه بود را نمیدیدند.
هنوز هم که هنوز است موفقیتهای بزرگ ثمرههای تلاشهای خستگی ناپذیری هستند که معمولا دیده نمیشوند چرا که ما عادت داریم نتایج کار (Outcome) را با دستاوردهایمان مقایسه میکنیم و نه تلاشها و زحمات روند کار (Process).
یکی از مقالات ارزشمند این موضوع مقاله دانشگاه هاروارد هست که در حد یک نقل قول برایتان میآورم و بقیهاش بر عهده خودتان: (+)
سَم سنید (Sam Snead) که معروف بود به بهترین ذاتاً بازیکنی که تا به حال جهان به خودش دیده (the best natural player ever) در این مقاله میگوید:

البته این که در آن ترمهای نخستین میخواستیم مثل فلان دانشجوی ترم بالایی موفق شویم فقط به خاطر بیتوجهی به روندها نبود. خود اصلِ «من میخواهم تو باشم» از اساس اشتباه بود. (بقیهاش بماند در پُست مرد عنکبوتی)
***
گذشتن از خواستهها و آرزوها کار هر کسی نیست. تصمیم گیری و انتخاب یک مهارت است که با دانش (معرفت) و تمرین به دست میآید.
میدانی چرا ما به افراد بزرگ احترام میگذاریم؟ احتمالا در ناخودآگاه، ما دقیقا میدانیم که او امروز برای رسیدن به این جایگاه چقدر از خواستهها و آرزوهای خود گذشته، چقدر درد انتخاب را تحمل کرده و میدانیم که انجام این کارها یک روح بزرگ و اراده آهنین میخواهد. پس این بزرگی روح و قدرت اراده برای ما قابل احترام است. ما برای روح بزرگ او احترام قائل هستیم.
یادم میآید در عالم بچگی دلم میخواست با اُهُبَّت و با هیبت باشم. از آن نگاههایی داشته باشم که هر کسی را متواضع میکند. پس محکم راه میرفتم و تند صحبت میکردم. تند با طعم فلفلِ قرمز را میگویم. صدایم را هم کمی در غَبغَب میانداختم. خیلی کوچک بودم؛ فکر میکردم با این ظاهرسازیها هست که میتوانی احترام دیگران را برای خودت داشته باشی.
پدرم جویای ماجرا شد و با همان آرامش همیشگی گفت: میخواهی مثل فلانی و فلانی باشی؟ پس روحت را بزرگ کن.
من باز هم متوجه منظورش نشدم پس باز پرسیدم: «یعنی چه؟»
+ شخصیت آن چیزی است که وقتی یک نفر از دنیا میرود با خودش به همراه دارد. همان چیزی است که حتی بعد از مرگ به آن احترام میگذاریم، برایش ارزش قائلیم و به نیکی از آن یاد میکنیم. آن چیزی که باقی میماند جسمی نیست که زیر خاک دفن شده…
خوب پس، گذشتن از آرزوها و خواستهها، دردهای انتخاب، و موفق شدن… الان تنها چیزی که میخواهم با آن صحبتهایم را تمام کنم تکرار عنوان این بخش هست؛ یعنی:
..::گاهی برای درست بودن باید جدی بود::..

۱. دزدان توجه آنهایی هستند که سهمی از توجه مرا میدزدند: شبکههای اجتماعی، اخبار شبانه روز، دوستان و آشنایان، خانواده، دروس و امتحانات، نوتوفیکیشنهای موجود (Notifications) و…
۲. کمالطلبی را باید کنار گذاشت؛ اما کمالگرایی را نه. یعنی آن که به سمتش حرکت کنیم اما در نتیجه تلاشهایمان به دنبالش نگردیم که جز فرسایش و تحلیل انگیزه چیزی به دنبال ندارد. من بهش میگویم گمالگرای باهوش! (Smart Perfectionist)
۳. ترجمه از منِ بنده است. بابت کاستیها و ضعف مهارتی عذرخواهی میکنم.
15 دیدگاه روشن آرزوها | گاهی برای درست بودن باید جدی بود
سلام امیر علی عزیز!
چقدر به دلم نشست این بلاگ-نوشته- ات.
البته که هیچوقت فن-طرفدار- مرد عنکبوتی-اسپایدرمن- نبودم ولی خب همه فیلم ها رو دیدم چون یه فیلمباز-نه از روی لفظ- هستم.
و یک مورد قشنگ هم که دیدم اون قسمتی که یک آیه از قرآن و بخشی از یک خطبه از نهج البلاغه و جمله ای از فردریک آمیل آوردی خیلی خوب بود ولی خوب تر از آن قسمت پائینش بود که نوشتی (صرفا فرصتی برای اندیشیدن) ؛ این بخش من رو یاد بامتمم و جملات روزانه متمم انداخت.
درست و نادرست بودن جملات برای ما اهمیتی ندارند، این ها فرصتی هستند برای اندیشیدن.
خیلی خیلی عالی 👌✌
ازت ممنونم امیرعلی.جوابت عااالی بود واقعا بهم ارامش داد.اصلا آب روی اتش بود :-).نمیدونم چقدر تو به نشانه ها اعتقاد داری اما من معتقدم خدا برای من نشانه های زیادی رو قرار میده تا درستترین انتخاب رو بکنم.و دو جمله اخر تو برای من نشانه بود،در این روزهایی که انتخابم بین دبیری زیست و پزشکی بود.و ممکن بود برای این «نگرانی ها»انتخابم میشد دبیری زیست.
فکر میکنم نگرانیم ازین بابت که همیشه هرکاری رو بهم سپردن اگه واقعا اون کار رو بخوام انجام بدم به بهترین نحو ممکن انجامش دادم.برای پزشکی از این نگران بودم که ناگهان به بهترین نحو انجامش ندم و با خودم فکر کنم که شاید من نباید پزشکی میومدم.کاش در گذشته خطاهایی داشتم!بایداز این کمال گرایی ها دست بکشم داره منو ادم ترسویی بار میاره که از یک حرکت کوچک خلاف ذهن خودم هم بترسم؛و هیچ وقت چیزایی که میخوام رو عملی نکنم.و این خیلی بده،خیلی بد. «بازم ازت ممنونم»
راستی اون عکس یادگاری با امیر محمد رو حتما بگیر تااز دستت درنرفته.فکرکنم آخرین سالش باشه«وبلاگ اونم دنبال میکنم»هر دوتون خیلی خوبید.با آرزوی موفقیت برای هر دوی شما.و خودم 😉
سلام امیر علی وقتت بخیر.یه سوال ازت داشتم لطفا جواب بده.ممنون.من دوس دارم بیام پزشکی احساس میکنم همون دنیایی که میخوام.امامیترسم.میترسم گند بزنم و نتونم یاد بگیرم.میخواستم بدونم توهم اوایل این حس رو داشتی؟ ترسیدی؟رفع شد؟ راحت یاد میگیری؟یکمتوضیح بده لطفا که ایا طبیعی هست که این حس وجود داشته باشه ؟ و بعدا رفع میشه
ممنون
سلام آیدا،
اگر موافق باشی از کلمهی «ترسیدن» استفاده نکنیم. حتی گفتنش هم انرژی منفی دارد. من میگویم «نگرانی» (Concern).
راستش زمانی که میخواستم وارد این رشته بشوم، این حس را نداشتم. شاید علت آن هم بیفکری و بیتفکری بوده باشد. من فکر میکنم این نگرانیهایی که ازش صحبت کردی ناشی از تفکر هست و کاملا طبیعی و منطقی هست. فقط لطفا اجازه نده این نگرانیها پا را فراتر بگذارد و تبدیل شود به ترس.
توی متون دینی و مذهبی، ترسیدن را بزرگترین گناه میدانند.
این جمله را هزاران بار گفتهام ببخشید اگر باز تکرار میکنم. «شک کردن گذرگاه خوبی هست اما استراحتگاه خوبی نیست.» تفکر و اندیشیدن به آینده، مخصوصا اگر برایت مبهم هم باشد و دقیقا نشناسی و ندانی چه اتفاقی خواهد افتاد، همیشه نگرانی به همراه دارد و این طبیعی است. اما لطفا در این مرحله اندیشیدن باقی نمان و وارد «عمل» (Action) شو. این طور این نگرانی رفع میشود و جای خودش را به اعتماد بنفس و قوت قلب و انگیزه بیشتر میدهد.
این حالت برای کسایی که به یک رشته علاقه دارند بیشتر هم هست 😉
اگر علاقهای نبود، اهمیتی هم وجود نداشت…
امیرعلی جان؛
وقتت بخیر و دستت تواناتر از پیش.
این روزها، شدیدتر از پیش درگیر این درد هستم. بخاطر شرایطی که جلوی روم قرار گرفته و در گذشتگان هیچوقت فکرش رو نمیکردم که اومدن به پزشکی، برابر باشه با این دردها. و این روزها این رو بیش از پیش لمس میکنم و کنار اومدن باهاش انرژی زیادی رو میگیره ازم. چیزی که با طعم اشک و گریه هستش و خسته میشم از ایستادن و دلم میخواد اندکی بشینم و استراحت کنم در این زندگی.
شاید هم اصلا دلم نمیخواد به کنار آمدن فکر کنم و سعی در جنگیدنهای بیخودی دارم که خودم رو فقط خستهتر میکنم. انگار کنار آمدن رو یک نقطه ضعف میدونم و داشتن خدا و خرما رو کنار هم، رمز درستی میدونم! شده تاحالا بخاطر درد انتخاب حس کنی زودتر از موعدش پیر شدی؟
متوجه شدم باید هدفمندتر درمورد انتخاب بخونم و بدونم. اگر مهارت تصمیمگیری متمم رو فاکتور بگیری(چون هنوز بهش نرسیدم) چه کتابی رو دربارهی این دردِ زندگی، پیشنهاد میکنی؟ و یا پیشنهاد میکنی چه باید کرد که با کنار اومدن و انتخاب درستتر راحتتر رفتار کرد؟
سلام محمدجواد عزیز،
امیدوارم که توی این روزگار پر ابهام، سرحال باشی.
چه سوال سختی پرسیدی از بیسوادی مثل من. :))
میدانم که این روزها تفکر سیستمی را خواندهای. (من هنوز شروع نکردهام) مطمئنم خیلی بهتر از من میدانی که اگر یک «گاو» را از وسط نصف کنیم؛ دو گاو به دست نمیآوریم. اما گاهی برای این که بتوانیم کل این گاو را متوجه شویم، ناچار به تقسیمبندی آن میشویم تا بتوانیم از زوایا و ابعاد مختلف آن را بهتر و دقیقتر بررسی کنیم. مثل انتخاب، که هم یک بخش انگیزشی دارد، و یک بخش برنامهریزی و تصمیم گیری و همهاش به هم متصل است.
راستش در این زمینه؛ یعنی درد انتخاب، تا به حال کتابی نخواندهام؛ پیشنهاد من برای شروع کارگاه انگیزش متمم هست. البته اگر وسط خواندن تفکر سیستمی هستی، خودت را دو برنامه نکن لطفا. خواندن یکی دو درس از کارگاه را بهت پیشنهاد میکنم که شروع خوبی برای «فکر کردن» بیشتر به این مبحث، و رهایی از حس «پیری زودرس ;)» هست.
این سه درس را به ترتیبی که «خودم» فکر میکردم جواب سوالت را میدهد تنظیم کردم.
بیانگیزگی و فرسودگی ناشی از اقدامهای همزمان
علفهای هرز در زمین برنامهریزی شما
افسانهی سیزیف | بیانگیزگی ناشی از انجام کارهای پوچ
—————————-
این یکی را اگر وقت کردی بخوانی، کمک میکند:
در هدفگذاری برای آینده به نتیجه فکر کنید و نه اقدامها
سلام ممنونم از پاسخ و مثال های ملموسی که زدید 🙂
سلا م امیر علی . امیدوارم تو این روزای کرونایی خسته نباشید پر انرژی ادامه بدید . راستش برای بار دوم بود که این پست خیلی زیبا رو خوندم و ممنون که اینقدر قشنگ مینویسی . اونجا که گفتی “گاهی برای درست بودن باید جدی بود” دلم میخواست بیشتر درک کنم که منظور دقیقا با چیه اما فکر میکنم خیلی نتونستم درکش کنم . یه نکته ای رو نقل قول از استاد محمد رضا شعبانعلی دلم میخواست یادآوری کنم که ” آرزو با خواسته تفاوت داره . آرزو اون چیزیه که برای من یه رویاست و من ظرفیت رسیدن به آن رو ندارم که فکر میکنم به خاطر یه سری محدودیت هاست ولی خواسته اون چیزیه که برای من قابل دست یابی و واضح هستش و می دونم بهش میرسم .” نمی دونم چقدر تونستم به نقل قول از ایشون درست و دقیق بگم اما تو مطلب بین آرزو و خواسته این تفاوت رو در نظرگرفتی ؟
سلام فاطمه،
ممنونم. امیدوارم شما هم پر انرژی و پر امید توی این روزهای شلوغ پلوغ ادامه بدهید.
توی متن اشاره کردم که بعداً از «آرزو» خواهم نوشت. اما برای این که خود این پست را بهتر درک کنید این توضیحات را مینویسم. در این دیالوگ معروف، مرد عنکبوتی منظورش از «آرزو» همان «خواسته» هست به تعبیر محمدرضا که نقل قول کردی. فقط این آرزو یک خواستهی اساسی و بزرگ است.
در واقع در اینجا، گذشتن از آرزوها همان گذشتن از خواستهها هست؛ خواستههایی که توانایی رسیدن به آن را هم داری، و میتوانی به آن هم برسی؛ اما برای درست بودن و درست زندگی کردن و یا کار درست را انجام دادن، از آن خواسته/آرزو دست میکشی.
مثالهای زیادی میتواند داشته باشد: مثلا ازدواج کردن، بچهدار شدن، خریدن یک کامپیوتر یا هر چیز دیگر… همهی اینها در شرایط خاص.
(خواسته) مثلا من امسال میخواستم یک کامپیوتر بگیرم اما چون میدانستم برادرم که کنکور دارد، فکرش مشغول میشود و احتمالا با کیفیت درس نمیخواند، بیخیال شدم. با این تورم فکر نمیکنم بعد از کنکور هم بتوانم بخرم. 😉
(آرزو) مثال بچهدار شدن را بگویم؛ مادرانی که مشکل قلبی دارند نباید بچهدار شوند چرا که معادل خودکشی به حساب میآید. (البته نه تمام مشکلات قلبی) در بخش زنان، خانمی بود که بیماری «آیزِنمِنگِر» داشت -یک بیماری قلبی- به خاطر این که میخواست بچه داشته باشد، در بخش بود و البته، موفق هم نشدیم او را نجات دهیم. در مراحل پیشرفته قلبی مراجعه کرده بود.
اینها مثالهای ساده و روزمره هستند. مثالهای خیلی جدیتر هم داریم که لطفا اجازه بده بیشتر از این پاسخ را طولانیتر نکنم.
امیدوارم توانسته باشم جوابی که میخواستی را رسانده باشم.
یاد یک دیالوگی تو سریال ساینفیلد افتادم (دیالوگ رو خوندم و سریال رو ندیدم):
میگه «یک جایی از زندگیم که دیدم خیلی شکست میخورم، شروع کردم پس ازون به هر نتیجه ای رسیدم خلافش عمل کردم.
بعد نتیجه ها عوض شد.»
گفتم این رو بنویسم و بگم که به مطلبت فکر میکنم.
در پناه دانایی.
سلام بهنام جان،
به قول معروف: «نمیشود با همان فکری که مشکلات را به وجود آورد، آنها را حل کرد.» (+)
سال سوم راهنمایی بودم که داشتم جدی رفتار میکردم تا درست باشم، البته زیاد هم اهل شوخی و لبخند زدن به این اون نبودم، خلاصه مرغم یه پا داشت!
تا یه بار که در حال همین جدی بودن ها بودم، اونی که داشتم حرفام رو مثل مته توی مغزش فرو میکردم البته با دلیل نه تعصب، یه حرفی بهم زد که فهمیدم چرا دارم درست کار میکنم و این درست بودن من ارزش نداره که هیچ بلکه مضحکه واقعا، زمانی که حرفم تموم شد برگشت و گفت چرا میخوای همه رو زیر دین خودت ببری؟!! راست میگفت، البته من اونموقع فقط سرم به این رفتار های خودم و تایید شدن از سمت دیگران و… گرم بود، چند روز بعدش دیدم حرفش یادم نمیره! واقعا مثل این بود که شلیک کرده بود، تیرش هم به مغزم خورده بود، خلاصه کنم، از اون موقع که فهمیدم ریشه در کجا داره، فقط چند بار در دانشگاه پیش اومد که بخوام برای خود درست بودن جدی باشم، برای تایید شدن(یا همون زیر دین آوردن) هم میدونستم که ارزش جدی بودن رو نداره!
خواستم بگم، حواسمون باشه این روز ها خیلی جا ها مرغمون یه پا داره، و با جدیت دفاع میکنیم، مطمئن بشید که ارزشش رو داشته باشه!
امیر تا اینجا هم این عکس هستش، بابا مگه خودت عکس نداری؟!!
سلام سعیدم؛
خوش به حالت که تو انسانی هستی پر مطالعه و با توجه زیاد و این همه تغییر کردی از سال اول دانشگاه تا امروز… فکر میکنم با این داستان تغییرات سوم راهنمایی تا امروز را بهتر میبینم.
دوست خوب یک نعمت هست که در همان “گاهی جدی بودنها” حسابی میتواند تاثیر بگذارد. و از داشتن این نعمت خدا را شاکرم… 🙂
پ.ن: (در مورد عکس) چون تو جانانِ منی، جان بی تو خرّم کی شود؟! / عطار
احسنت به این تعبیر زیبا از دیالوگ ها…… نگاه عمیق شما به زندگی قابل تقدیر هست و شگفت آور