..::هوالرفیق::..
بعد از دو هفته با هم بودن، در آخرین روز بخش، بعد از کنفرانس، نگاهی به ما انداخت و گفت:
«خوب دیگر، میتوانید از اتاق بیرون بروید.»
و من کاملاً میفهمیدم که این همهی «ظرفیت»ش بود برای آن که از ما تشکر کند و با دعای خیری چیزی! برایمان آرزوی موفقیت کند. در کنارش رزیدنت هم نشسته بود؛ و خمِ اَخمِ ابروی او، حتی اندازهای نسبت به روز اول تغییر پیدا نکرده بود.
این جملهی آخرش در حالی بود که چند دقیقه قبلتر از آن، ازش خواستم که یک عکس یادگاری هم بگیریم.
و این، همهی خاطرات من از بخش اورژانس اطفال (IV) نیست…!
***
از سالهای قبلتر، از بخش اطفال خاطرات خوشِ چندانی نداشتم، شاید به همین خاطر بود که از شروعِ بخش اطفال دوران اینترنیام تقریباً نگران بودم.
دوران استیودنتی ما در پیک کرونا گذشت. تنها چند روز بخش حضوری را شرکت کردیم. بخش قلب اطفال و بخش نوزادان نمازی که به اِن یار (NER) معروف است. در بخش نوزادان، رزیدنتی که با او بودیم همان چیفی بود که همه از او یاد میکردند. اصلاً هم خوب یاد نمیکردند. من هم یاد ندارم که از او خوب (یا بد) یاد کرده باشم.
دوران اکسترنی هم، اطفال دومین بخش آن بود. به زبان دیگر یعنی هیچ چیز از اوردر نویسی (Order) نمیدانستیم. البته درستتر آن است که بگویم هیچ چیز از اوردر نویسی به ما آموزش داده نشده بود. اصلاً چنین چیزی در کوریکولوم آموزشی ما تعریف نشده است. اولین بار اوردر نویسی را از پرستار بخش اطفال بیمارستان دستغیب یاد گرفتم – خانم آسایشیان. اولین کشیک من مصادف بود با اولین شبی که بخش باز شده بود و حالا باید اینترنها اورژانس را کاور (Cover) میکردند و اکسترنها بخش را میگرداندند.
قصهی (بخوانید غُصه) آن شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم. تا صبح در اتاق پاویون (خوابگاه پزشکان) روی تخت، خودم را جمع کرده بودم و نگاهم به ساعت بود؛ «کِی» صبح میشود. «کی» علی۱ و علیرضا۲ به بیمارستان میرسند. کی از تنهایی در میآیم. نیمه شب بود که تلفن اتاق زنگ خورد. از بخش تماس گرفتند؛ خانم آسایشیان بود. به من گفت: «دکتر پاشو بیا، بیمار جدید فرستادن بالا.» من در همان چند ثانیهای که پشت تلفن به او جواب دادم «باشه چشم» داشتم به این فکر میکردم که «دقیقاً باید با این بیمار جدید چه کار کنم. از کجا شروع کنم؟»
وارد ایستگاه پرستاری شدم، خانم آسایشیان سلامی دوباره کرد و گفت دکتر لطفا این را ری اوردر (Re-order) کن. و من دقیقاً نمیدانستم که چطور باید بگویم «نمیدانم». نمیدانم تا به حال این حس را تجربه کردهای یا نه؟
در آخر، جملهام را انتخاب کردم: «تا به حال ری اوردر نکردهام.»
سریع منظورم را فهمید. به من گفت: «اصلاً چیز خاصی نیست دکتر؛ بشین همینجا تا با هم انجامش بدهیم.»
یادم نمیرود چقدر با حوصله تک تک اوردرها را از روی برگه اوردر اورژانس میخواند و در حد توانش، از روال اوردر نویسی برایم توضیح میداد. با آن که بعداً کامل در موردش خواندم و حتی یک کلاس اوردر نویسی هم برگزار کردم اما هنوز مطالبی را که او به من گفت به یاد دارم؛ بقیه مطالبی که بعدها یاد گرفتم را هر بار باز هم مرور میکنم.
شروع آشنایی من با خانم آسایشیان با این جمله بود: «دکتر رستگارِ شلخته و نامرتّب».
روز قبلترِ این شب بود، که اوردری نوشته بودم و برگهی آن را «تا» نزده بودم. هنوز اسم من را نمیدانست. از روی مهری که پای اوردر زده شده بود، بلند این جمله را گفته بود که ببیند از دانشجویان کدام یک به او نگاه میکنند. این «نگاه» شروع آشناییمان بود؛ و امروز بعد از سه سال این دوستیِ ارزشمند همچنان ادامه دارد.
قبلتر گفتم که غُصّهی آن شب را فراموش نمیکنم. تنهایی، غم، بیکفایتی، اضطراب، رها شدن؛ اینها نزدیکترین کلماتی هستند که میتوانم حالِ آن شبم را توصیف کنم.
بعد از بخش دستغیب، گوارش اطفال شروع شد. هنوز هم سردردِ کشیکِ ۷۲ ساعته آن بخش را یادم هست. تعدادمان کم بود و من هم شور و اشتیاق نوروسرجری همه وجودم را – کور کورانه! – گرفته بود. برای همین از چهار کشیکی که داشتیم، سه تای آن را پشت هم برداشتم به این نیّت که اگر در رزیدنتی کشیک اضافه به من خورد، دقیقاً قرار است چطور بگذرد. هنوز هم که یادم میآید، خندهام میگیرد.
***
حالا شروع اینترنی بود، و من با کولهباری! از تجربه، از بخش اطفال، قرار بود این دوره را شروع کنم. طبق معمول با یک پرس و جو از دوستانی که تازه بخش را گذرانده بودند شروع کردم. فائزه۳، که همیشه با حوصله و پر انرژی برایم از بخشها، و جزئیاتش صحبت میکند، این بار هم از اطفال برایم گفت:
«…به نظرم حتی اگر بخش آسون افتادی، با یک نفر که بخش سخت افتاده جابهجا کن. حیفه، این دوره اینترنی دیگه تکرار نمیشه، درسته ممکنه سخت بگذره اما پر از تجربه است…»
اینها را در حالی گوش میدادم که خاطرات اطفالِ استیودنتی و اکسترنی از جلوی چشمانم میگذشت.
***
اینترنی را با این چهار بخش تجربه کردم: نورولوژی، نوزادانِ نمازی، بخشِ اورژانس و نفرولوژی. همان چهاربخشی که دعا کرده بودم وارد آن نشوم. حالا هِی باز «التماس دعا» برایم بدهید.
نورولوژی در مورد استادش «چیزهایی» شنیده بودم، و آن که همیشه بیمارِ بد حال داری، و فوق تخصصی هست و به دردت نمیخورد. نوزادان، مربوط میشود به خاطرات دوران استیودنتی، میدانستم که اورژانس نوزادان و NICUها را قرار است با هم کاور کنیم و این که مبحث نوزادان کاملاً با اطفال متفاوت است. این هم برای خودش یک مبحث فوق تخصصی بود. بخش اورژانس (Post IV) شنیده بودم کارهایش سنگین است، و تعداد تخت زیاد. نفرولوژی همه چیزی که دربارهاش شنیده بودم خوب بود، به غیر از فلوی آن. همه میگفتند فلوی آن باعث شده بخشی که ۵ تا بیمار بیشتر ندارد به سختترین بخش بیمارستان تبدیل شود.
من دعا میکردم، و از آن سمت اسمم برای این بخشها یکی یکی بیرون میآمد. و من «دعا» میکردم…
***
باید اعتراف کنم، در اینترنی عاشق اطفال شدم. فکر میکنم چند علت خیلی پر رنگ داشت؛ چند تایی کم رنگتر.
- آشنایی با اساتید خوبم در این دوره: دکتر حمید نعمتی، دکتر زهرا هاشمی و دکتر درنا درخشان
- آشنایی با دوستان خوبی که پیدا کردم هم از دوستان استیودنت، هم اکسترن، هم اینترن و هم رزیدنت
- ارتباط گرفتن با بیماران اطفال رو یاد گرفتم؛ این که چطور با هم صحبت کنیم و چطور اجازه بدهند که آنها را معاینه کنم
اینها علتهای پر رنگتر (Major) ماجرا بودن.
اول با بخش نورولوژی شروع کردیم. تیمی که توی اون دو هفته با ایشان افتاده بودم، یک تیم بینظیر و فوقالعاده بود که باعث شد گروه واتساپیمان رو تا امروز نگه داریم. قبل از بخش در مورد استاد نعمتی و سختگیریهایشان شنیده بودیم؛ اما طبق معمول واقعیت چیز دیگری بود.

دکتر حمید نعمتی در حوزه کاری خودش فردی بسیار توانمند، علمی و به روز بود، و وقتی زمان انتقال مطلب و آموزش فرا میرسید آنقدر آن مطلب را ساده (و نه سطحی) برایمان میگفت که من آنجا بیشتر به این موضوع فکر کردم که: «این که بتوانی دانش خود را به شکلی ساده اما عمیق منتقل کنی، یک توانمندی و هنرمندی بزرگ است که باید تمرین بشود.»
شوخیهای ایشان هم با ما سبک و سیاق خاص خودش را داشت. همچنین توجهی که به بیماران کمبرخورددار از جهت مالی و فرهنگی داشتند، نظر من را جلب کرد. بعدها، با ایشان هماهنگ کردم و یک تور علمی چند ساعته در بخش تشنج هم گذراندم.
بخش اتفاقات نوزادان (NER)، با همه سختیهایی که داشت خیلی شیرین گذشت. اول تیم خوب اینترنها که با هم بودیم؛ یک ترکیب خیلی فوقالعاده بود.
استادمان، یک استاد به تمام معنا بود. علمی، اخلاقی و رفتاری. او یک فضای حرفهای را ایجاد کرده بود. اولین بار بود که تجربه میکردم استادی به دانشجوها معاینات بالینی استاندارد را آموزش بدهد؛ قبل از شروع کنفرانسها برایشان خوراکی بگیرد و یا آنکه آنها را به صبحانه دعوت کند. استادی که از هر شخص به اندازه خودش از او انتظار دارد و به همه احساس بودن و شخصیت میدهد. استادی که روز اول سلام و احوالپرسی میکند و با دانشجو آشنا میشود و روز آخر به او بازخورد میدهد و برایش دعای خیر، همراه با آرزوی موفقیت میکند. استادی که برای بیمارانش وقت میگذارد و کارهای آنها را پیگیری میکند و برای همراه بیمار با حوصله، شرایط و روند درمانی را توضیح میدهد. واقعاً استادی به معنای واقعی بود.

بخش اورژانس اطفال (Post IV) را باز هم با استاد نعمتی گذراندیم. اینجا جا دارد که اسم دو رزیدنتی که با ما بودند را بنویسم: دکتر نازنین جوکار، دکتر رامین وصال. این دو نفر بخش Post IV را حسابی راحت کرده بودند.

و بخش آخر، بخش نفرولوژی یا همان کلیه بود. با استاد درنا درخشان. به نظرم دکتر درخشان سبکی جدید از اتندینگی بود که تجربه میکردیم. همهی بچهها با او احساس نزدیک بودن میکردیم. در عین رابطه استاد-شاگردی انگار که رفیقمان را دیده باشیم، خوشحال میشدیم. همهی ما را با اسم کوچک میشناخت و صدا میزد؛ و فضای حمایتی استاد را کاملاً حس میکردیم. فکر میکنم یک علت مهم داشت. به خاطر این که فلو محترم بخش مرخصی بود؛ این باعث شده بود که ما مستقیماً با استاد در ارتباط باشیم و در طول شبانه روز، اگر سوالی داشتیم از خودشان میپرسیدیم و همیشه صبورانه جواب میدادند.

این فضا رو بین بچهها در دانشگاههای کوچکتر بیشتر دیدهام. آن بخشهایی که رزیدنت ندارد و دانشجویان مستقیم با استاد در ارتباط هستند. فکر میکنم علت آن که بخش «طب اورژانس» ما هم با این که سنگین حساب میشود اما نهایتاً تمام اینترنها از آن با خوبی و خوشحالی یاد میکنند همین باشد. در آنجا هم رزیدنت نداریم و تو مستقیماً با استاد در ارتباط هستی.
***
بعد از این دو ماه «بخش اطفال»، وارد ماهِ «سرپایی اطفال» شدیم. به آن ماهِ OPD هم میگویند. دو هفته اول ماه را درمانگاه با استاد دکتر آلیسین بودیم؛ و دو هفته دوم را اورژانس اطفال (IV) که با بخشِ اورژانس زمین تا آسمان متفاوت بود.
دو هفتهی اول واقعاً بینظیر بود. خانم دکتر آلیسین، فوق تخصص آسم و آلرژی اطفال (و البته بزرگسال) هستند. حس و حالِ یک فضای کلاسیک را با ایشان تجربه کردم. شخصیت و منش ایشان من را جذب خود کرده بود. روز اول دیر رسیدم درمانگاه، و همگی منتظر من بودند، حتی وقتی رسیدم بعد از یک سلام و احوال پرسی به من گفت: «منتظر شما بودیم که شروع کنیم.» و بعد بدون آن که از من علت دیر آمدنم را بپرسد، با همان متانت، صحبتش را شروع کرد. یک اتیکت رفتاری خوب، برای اولین بار بعد از بخش نفرولوژی بزرگسال با استاد ثاقب را تجربه میکردم.
این رفتار را در برخوردش با بیماران و همراه بیماران هم به صورت واضح میدیدیم. یکی دیگر از ویژگیهای ایشان یادداشت برداریهایشان بود. به ما هم یاد دادند که این «یادداشت برداری کردن» چقدر میتواند حرفهایگری۴ را در رابطهی پزشک-بیمار افزایش و ارتقا بدهد.

درمانگاه ایشان یک تفاوت عمده با بقیه درمانگاههایی که شرکت کردم داشت. این طور نبود که ما بیرون از درمانگاه بیمار را ببینیم و بعد یکی یکی وارد اتاق بشویم و شرححال بیمار را ارائه بدهیم (Present). تعداد کم بیماران (به نسبت دیگر درمانگاهها) از لحاظ زمانی به ما این اجازه را میداد که همگی همراه با استاد بیماران را ببینیم. به همین خاطر، از لحظه ورود، تا شرححال گیری و معاینه، تا تجویز نسخه و خداحافظی و خروج بیمار، از ایشان یاد میگرفتیم. و در طول این دو هفته، کم کم، کم کم، ما را بیشتر درگیر دیدن بیمار، معاینه و حتی تجویز نسخهی درمانی مناسب میکردند. واقعاً از آن دو هفته راضی بودم.
***
و اما، دو هفتهی اورژانس…
اصلاً دو هفتهی جالبی نبود.
اول که خبر فوت شدن پدر یکی از بچهها۵ همان اول بخش حسابی حال همه ما را گرفت. مجبور شد حذف بخش کند. دوم آن که تعداد کم ما توی این ماهِ آندرلپ فشار کشیکها را زیاد کرد۶. چهار کشیکِ ۳۰ ساعته در دو هفته، واقعاً زمان زیادی هست. بخصوص در اورژانس، و آن هم اطفال. فکر میکنم در هر کشیک بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر را میدیدیم. چیزی حدود ۵۰ تا ۷۰ نفر را بستری میکردیم. به غیر از یکی از شبها که توانستم حدود ۳ ساعت استراحت کنم بقیه کشیکها را تقریبا تا صبح بیدار بودم. چنین کشیکهایی با تمام شدنشان، تمام نمیشوند؛ چرا که یک زمان بعد از کشیک (Post Keshik) هم وجود دارد که تو باید استراحت کنی و خودت را جمع و جور کنی. در تعداد بالای کشیکها، هنوز جمع و جور نشدی که کشیک بعدی از راه میرسد.
کیسها زیاد بودن، و جالب. خودکشیها یکی از آنها بود. دختری که به خاطر این که گوشی موبایل را ازش گرفته بودند قرص خورده بود. دختری که با دوستپسرش دعواش شده بود. دختری که پدرش به او گفته بود، بالای چشم تو ابرو هست، و ناراحت شده بود. از سن ۱۰ سال داشتیم تا ۱۸ سال. بین پسرها بیشتر مسمومیت با الکل دیده میشد.
از بین این همه کیسی که دیدم، یک نفر دلم را آتش زد. آتِنا. آتنا یک دختر سه ساله بود که با کاهش سطح هوشیاری وارد اتاق احیا (CPCR) شد. درست نفس نمیکشید. خواهر و شوهر عمهاش هم درست شرححال نمیدادند که چه اتفاقی افتاده است. میگفتند یک قاشق شربت دیفنهیدرامین خورده است، گرفته خوابیده و دیگر بیدار نشده است.
آن شب حدود ۴۰ عدد آمپول نالوکسان را شکوندم. یکی از آنها هم در دستم شکست. دختر بیچاره با تزریق ۲۰امین آمپول یک نفس کوچولویی کشید، انگار که نفس خودم باز شده باشد. انگار که بعد از مدت طولانی زیر آب بودن یک لحظه فرصت پیدا کنی و سرت را از آب بیرون بیاوری، آن طور نفسم باز شد. بقیه آمپولها را در سرم به او میدادیم. اما باز هم فایدهای نداشت، او را اینتوبه کردیم. و بعد رفتیم برای گرفتن عکس CT از مغز. همهی مغز علائم کاهش اکسیژنرسانی (Hypoxia) را نشان میداد. مخچه از همهاش شدیدتر. در همین فرصت جواب آزمایش سموم ادرار او هم آمد. مشخص شد که مسمومیت با متادون بوده است. از اول هم مشخص بود، وقتی به شوهر عمه گفتیم: «چیز میز دیگری دم دست نبوده که اشتباهی بخورد؟» حسابی پرخاشگری کرد که «چرا توهین میکنید، من ظاهرم این شکلی هست چون که جانباز ۸۵% هستم؛ این کاره نیستم…!».
تماس گرفتیم سرویس جراحی اعصاب، و ساعت ۳ صبح، دخترک را بردم اتاق عمل، ساعت ۴:۳۰ صبح عملش تمام شد و مجدداً عکس Brain CT گرفتیم؛ و بعد از آن حدود ساعت ۵ او را به ICU اطفال منتقل کردیم. حالا صدای اذان داشت میآمد و من تازه متوجه شدم که چقدر تمام بدنم درد میکند. انگار که بعد از باشگاه بدن سازی، چند نفر بگیرند و تو را حسابی بزنند.
آشنا شدن با دوستان استیودنت جدید توی این بخش، و حضور رزیدنت خوبمان خانم دکتر بحری، تنها دلخوشی من در این بخش بود.

استاد جالبی داشتیم؛ هر بار که این تازه-استاد (new attending) را میدیدم، یاد حرف دکتر ملکحسینی و آینده تاریک سیستم درمان کشور میافتادم.
بعد از دو هفته با هم بودن، در آخرین روز بخش، بعد از کنفرانس، نگاهی به ما انداخت و گفت:
«خوب دیگر، میتوانید از اتاق بیرون بروید.»
و من کاملاً میفهمیدم که این، همهی ظرفیت استاد ما هست برای آن که از ما تشکر کند و با دعای خیری چیزی! برایمان آرزوی موفقیت کند. نه آن که آدم بدی باشد، یا ما انسانهای بدی بودیم و قصد انتقام داشت. نه. بیشتر از این بلد نبود. در کنارش رزیدنت مدیور هم نشسته بود، و خمِ اخمِ ابروی او، حتی اندازهای نسبت به روز اول تغییر پیدا نکرده بود. او هم بیشتر از این توان نداشت. هر دو بزرگوار، هر چه ظرفیت داشتند برای ما گذاشته بودند. من این را خوب میفهمیدم. البته بقیه دوستانِ من شاید چنین نگاهی به موضوع نداشتند؛ برای همین خیلی اذیت میشدند. من سعی میکردم نیمه پر لیوان را ببینم. یعنی همان نمِ چسبیده به تهِ لیوان را.
این جملهی آخرش در حالی بود که چند دقیقه قبلتر از آن، از استاد خواستم یک عکس یادگاری هم بگیریم. و در همین چند دقیقه، این قولش را فراموش کرد. البته باید اعتراف کنم که خوشحال شدم. دوست نداشتم هیچ کدامشان در عکس یادگاریمان حضور داشته باشند. دقیقاً همانهایی که میخواستم در عکس بودند: استیودنتهای خفنم!
و این، همهی خاطرات من از بخش اورژانس اطفال بود…!
- دکتر علی ترمُس
- دکتر علیرضا حجازی
- دکتر فائزه رستاقی
- Professionalism
- متاسفانه پدرِ همکار خوبمون خانم دکتر کوثر چوپان، به رحمت خدا رفتند.
- تعداد افراد روتیشن اینترنی ما در حال حاضر ۵ نفر هست. (بقیه روتیشنها میانگین ۹ یا ۱۰ نفره میباشند)
14 دیدگاه روشن افسانهی اطفال
عالی بود مث همیشه
اولین باری هست وارد سایتت شدم. نمیدونم باید بگم دکتر رستگار یا بگم امیرعلی جان یا اسم دیگه ای رو باید بیارم.
فقط میتونم بگم خندیدم،بغض کردم و در آخر لبخن زدم. جایی از بلاگ تپش قلبم تند و جایی دیگه به خودم فکر میکردم.
خسته نباشی واقعا و اینکه قشنگ نوشتی و از اینکه انتخاب کردم وارد وبلاگت بشم خوشحالم.
واقعا از نوشته ات لذت بردم.
سلام ماهد جان،
اینجا دوستانم مرا امیرعلی صدا میزنند. لطفاً تو هم همین را انتخاب کن.
خوشحالم که این پست وسیلهای شد که همدیگر را پیدا کنیم و بیشتر از هم یاد بگیریم.
اراادتمند
سلام امیرعلی جان، خسته نباشی
امیدوارم تو این روز های تلخ، انگیزه و توانتو از دست نداده باشی.
خیلی خوشحالم که پیدات کردم و باهات خیلی کوتاه ولی آشنا شدم.
منتظر نوشته های جدیدت هستم مشتاقانه.
چقدر قشنگ نوشتی مثل همیشه،
باید اعتراف کنم اون قسمت دختر ۳ ساله اشک ریختم، واقعا محشر توصیف کردی.
اطفال برای من فقط بخش گوارش فوقالعاده ای با استاد هنر عزیز داشت .
هر چند که همه حسرت بخش ها و اساتید منو خوردند اما خودم واقعا دوست نداشتم، اون gain و اون teaching که باید می بود نبود .
و متاسفانه new attending هایی که دوست نداشتم حداقل این اول دوره باهاشون باشم.
نکته خیلی مهمی که یاد گرفتم این بود که به حرف عمده بچه های دانشگاه در مورد اساتید نباید اعتماد کنم 😅🤦🏻♂️
خیلیییییییییییی خوشحالم که تونستم داخل نفرو باهات باشم ولی حیف که دم امتحان بود و بعد هم که تعطیلات استیودنتی
ایشالا فرصتی دوباره پیش بیاد.
بعد از اون کشیکی که با هم گذروندیم، برای بقیه بچهها تعریف میکنم که استیودنت من کشیک بخش بود و در آن واحد توی سانس ساعت ۹ استخر داشت شنا میکرد! :))
به نظرم میاد همین نکتهای که یاد گرفتی نه فقط برای ادامه مسیر پزشکی، که برای ادامه مسیر زندگیت هم کفایت میکنه. خوش به حالت
اراادت
سلام جناب رستگار، خدا قوت و ممنون که با توصیف و شرح تجربیات تون از بالین و نحوه آموزش پزشکی در دانشگاه، روز به روز ترس من رو از بیمارستان بیشتر می کنید😅 می خواستم ببینم برای یادگیری مهارت هایی مثل اردر نویسی و… بهتره از چه زمانی و کجا یا از چه کسانی فرایند یادگیری رو شروع کنیم؟
بازم ممنون که با نوشته هاتون من رو کمی از تاریکی ابهام پیش رو نجات میدین.
سلام مسیحِ عزیز،
انشاالله سلامت باشی. درست میگی، آموزش پزشکی جالبی داریم. (هر چند که اخیراً بیشتر دارم سرِ این که از کلمه «آموزش» استفاده بکنم یا نه فکر میکنم.)
به نظرم نگران مسائل به این شکل نباش. این چالشها، سادهترین مسائلی هستند که باهاشون مواجه میشی. بزرگترین دانشگاهی که میتونی ازش استفاده کنی «یوتیوب» هست؛ البته کلیپها و جزوات بومی خودمون هم هستند، هر موقع زمانش رسید، حتما بهم یادآوری کن که در اختیارت قرار بدم.
مخلصیم
تک تک لحظاتی که توصیف کردی، احساسات خوشایند و ناخوشایندش رو عمیقا توی قلبم حس کردم~
و جذابیت ماجرا شناختن افرادی بود که ازشون میگفتی.
مشتاق بودم اطفال رو از نگاهت بخونم، اما فکر میکردم قراره پست اینستاگرام باشه! (نمیدونم چرا) که امروز یهو یادم به وبلاگ افتاد و شد آنچه شد :)))
سلام ریحانه،
خیلی دوست داشتم که از لحظات تلخش بیشتر بگم، و بعد در ادامه سوالی که در اینستاگرام پرسیدم، بحث انگیزه رو هم باز کنم؛ اما به نظرم رسید توی این پست جاش نیست.
نق ونوقهای بیشتر رو بعداً و مسئلهی انگیزه رو پُستی دیگر مینویسم.
امیدوارم هرچه زودتر از انگیزه هم بنویسی، چیزی که نداشتنش روزهای سخت زیادی رو به خیلیها( گاهی به خودم) تحمیل میکنه!
سلام امیرعلی جان
مدیونی اگر فکر کنی فشار زندگی کار رو به جایی رسونده که ساعت ۵ صبح درحالی که مغزم خوابه و دیگه جایی رو هم نمیبینمف دارم واست چیز میز مینیویسم.
اول که خسته نباشی!
دوم که امیدوارم این دیدِ مثبتت به مسائل رو حفظ کنی و همچنان با قدرت ادامه بدی!
مسئلهیِ سوم این که لطفا اسم اون استادِ دلانگیز رو بهم یه جایی بگو که بعد یه جایی از خجالتش دربیام.
آخرین نکته هم اینکه امثال ملکحسنی، با انحصاری کردن پزشکی به قشر یا اقلیتی، خودشون از مسببان وضع موجود هستن. اینکه یکی مثل این آدم که خودش بلایی سر فلوشیپ پیوند آوورده که لُر بودن (البته که مقصود جسارت به قومیتی نیست) جزو شروط قبولیش محسوب شه، بیاد و همچون مصاحبهای بکنه، یه جورایی عذر بدتر از گناهه! حکایتِ همون از مکافاتِ عمل غافل نشوِ معروفه!
همین برادر.
خوش باشی کاکو.
سلام علیرضا،
مشتاق دیدار، بسیار زیاد.
چند روز پیش داشتم عکسهای روزهای قدیم، روزهای «case presentation» رو مرور میکردم. چقدر نوستالژی بود. خیلی نوستالژی.
مسئلهی سوم رو بعداً یادم بنداز که خیلی یواشکی و درِ گوشی بهت بگم :))
و در مورد نکتهی آخرت، این نگاهِ تحلیلگرت هست که عمقی به مسائل نگاه میکنه. من در حد آن چه که دیدم و شنیدم – مثل یک observer خوب – فقط توصیف کردم. نمیخواستم این پُست تحلیلی بشود. ممنون که دیدگاهت را با ما به اشتراک گذاشتی، به نظرم یک فرصت جدید برای تبادل نظر همهمون ایجاد کردی.
خداقوت
و ارادت
سلام مجدد
ما نیز هم! انشالله ببینمت به زودی.
فدای تو.
باز هم بنویس.