..::هوالرفیق::..
پینوشت صفر: بعد از مدتها شروع کردم به نوشتن، و حرفهای زیادی برای ثبت کردن دارم اما با این پست شروع کردم که کمی دستم گرم بشود.
پینوشت دو: اولین بار است که دارم در بیمارستان، آن هم در روز کشیک مینویسم. (کشیک جراحی – بخش کولورکتال)
***
ماهِ مرخصی اینترنیام اسفند ماهی بود که گذشت. برایش برنامهریزی کرده بودم که چندین کار را انجام بدهم. یک سری از آنها انجام شد. تعدادی هم ماند برای شنبه و شنبههای بعد از آن…
یکی از آن روزهای خوشِ مرخصی که روی تخت دراز کشیده بودم و در گوشیام گشت میزدم، ناگهان تبلیغی از یک بازی بالا آمد که برایم جذاب بود. تبلیغ به این صورت بود که باید مردی را از یک راه پر خطر نجات میدادیم. این راه مانند یک پازل بود که نه تنها حرکاتِ درست در آن مهم بود، بلکه زمانبندی مناسب هم در آن نقش داشت. حرکتِ دُرستی که در زمان خودش انجام نمیشد باعث مرگ آن شخصیت میشد.
از تبلیغ خوشم آمد اما آن را نصب نکردم. متاسفانه، این تبلیغ چندین و چندبار تکرار شد. مثل تمام تبلیغات دیگر! یک ویژگی داشت که آدم را قانع میکرد بازی را نصب کند؛ آن هم فردی بود که در این تبلیغ داشت همان بازی را میکرد و به طرز مسخرهای هر بار انتخابات اشتباهی برای حل آن پازل میکرد. به طوری که تو زیر لب مدام فحش میدادی و میخواستی گوشی را از دست او بگیری و بگویی: «نگاه کن! این طور باید انجامش بدی، احمق!»
این در حالی بود که برای گفتن چنین حرفی، راهی جز نصب بازی نداشتی. این شد که بالاخره از پا درآمدم! تا به آن فرد درون تبلیغ نشان بدهم که چطور باید پازل را حل کند. اما آن پازل فقط یک قطره از دریای بزرگی بود که هیچ نشانی از آن در تبلیغ وجود نداشت.
اسم بازی Evony | the king’s return بود. از اینجا به بعد شما بخوانید ایوُنی.
باید اعتراف کنم که استراتژیهای جدیدی برای نگهداشتن بازیکن پای این بازیِ به ظاهر ساده داشتند. در اینجا نمیخواهم از ویژگیهای بازی بنویسم. موضوع پُست کاملا منحرف میشود. هرچند که اگر احیاناً سوالی در این زمینه داشتی، احتمالاً! بتوانم کمک کنم.
خود بازی کردن، یک چالش بزرگ بود. چون که نمیدانستی که چطور باید بازی کنی. این بازی اینقدر جزئیات داشت که یک نفر اگر «بیست و چهار هفت» به مدت یک ماه هم بازی میکرد، باز هم نکات جدیدی برای یادگرفتن در آن وجود داشت. و من تقریبا ۴۰ روز وقتم را پای این بازی گذاشتم؛ چیزی بیشتر! از ۵۰۰ ساعت.
یکی از ویژگیهای این بازی، مثل خیلی از بازیهای آنلاین دیگر، عضو شدن در یک گروه (قبیله)۱ و کمک به هم تیمیها بود. من هم در یکی از این قبیلهها – بدون هیچ ایدهای – عضو شدم. اسمش را فراموش نمیکنم:
Wild & Wonderful (WNW). رهبر قبیله هم اسمش بود: WnW CominAtYa.
و عضو شدن در این قبیله تنها شروعی بود بر ماجراهایی که داشتم تجربه میکردم.
***
اسم رهبر این قبیله، ماریا بود. ماریا یک مادرِ ۳۸ ساله بود، با سه فرزند که در ایلینویز۲، ایالت شیکاگو زندگی میکرد. او دقیقاً ویژگیهای یک رهبر برای چنین قبیلهای را داشت. قبیلهای از ملیتها و فرهنگهای مختلف با زبانهای گوناگون.
ماریا، فروتن و مهربان بود، در عین حال قدرتمند. این را در تک تک کلمات و رفتارهای او میشد دید. انگار که مادر همه ما بود.
با هر کس به اندازه ظرفیت خودش رفتار میکرد و سعی میکرد دنیا را از نگاه او ببیند و تفسیر کند، برای همین احساس ناراحتی (به معنای uncomfortable بودن و نه sad بودن) نمیکردی.
سعی میکرد همه را – مجدد به اندازه ظرفیت و خواست افراد – به نوعی درگیر کند. این طور احساس میکردی که تو نقش مفیدی داری و به پیشرفت تیم کمک میکنی. در توضیح این جمله، شاید بتوان از این کلمات استفاده کرد: «احساس تعلق».
و شنوندهی خوبی بود. و فکر میکنم این بزرگترین نقطه قوت او بود. کسی که خوب بشنود، خوب درک میکند، خوب به تو حس بودن و درک شدن میدهد و بعد تمام اتفاقات خوب دیگر را به دنبال دارد. زبان گفت و گو داشت، انگار که ارتباط گرفتن با فرهنگهای مختلف را تمرین کرده بود. میدانست که «ارتباط موثر گرفتن» با یک فرهنگ متفاوت با «شنوندهی خوبی بودن» آغاز میشود.
و او یک مادر بود. فکر میکنم این ویژگیاش، از او یک رهبر واقعی ساخته بود.
***
دوست دیگری که با او آشنا شدم، سِسیل نام داشت. البته او را سیبو (Ceebo) آن طور که دوستان صمیمی و خانوادهاش صدا میزدند، صدا میکردیم.
او ۵۷ سال داشت، و با ماشینهای سنگین کار میکرد. جرثقیلها و کامیونهای ۱۸ چرخ زیادی داشت. او هم سه فرزند پسر داشت. همسرش را خیلی دوست داشت. خیلی زیاد. انگار که برای او و به خاطر او زندگی میکرد. اخیراً کار را کنار گذاشته بود که بتواند از همسرش مراقبت کند. آخر او تحت درمان سرطان حنجره قرار داشت و دورههای شیمیدرمانی و پرتودرمانی را میگذراند. زمانی که با او ازدواج کرده، دو پسر از شوهر سابقش داشته و آن طور که خود «سیبو» برایم میگفت، به همهی آنها با تمام وجود عشق ورزیده و آنها را مثل بچههای خودش بزرگ کرده است. پسر خودش هم، ازدواج کرده بود و بچه داشت. در واقع، «سیبو» یک پدربزرگ! بود که با ما داشت «ایونی» بازی میکرد. میخواست که بخش عظیمی از زمانش را به مشکلاتش فکر نکند.
دوست دیگری که با او آشنا شدم، «کار۳» بود. او هم مادر بود. مادری ۲۹ ساله و آرزانتینی که با زبان اسپانیایی صحبت میکرد. دو فرزند داشت. یکی ۷ ساله و دیگری ۳ ساله. دومی با تشخیص اوتیسم روبهرو شده بود و حالا، باعث نگرانی و تا حدودی افسردگی او شده بود. به گفته خودش، دنبال چیزی میگشت که بتواند گذر زمان را حس نکند. برای همین ایونی بازی میکرد.
دوست دیگرم، سُهیر۴ نام داشت. اتفاقا او هم مادر بود. فرزندی دو ساله داشت. فارغ التحصیل دانشگاه هاروارد آمریکا بود. اهل لبنان. در لبنان زندگی میکرد. معماری خوانده بود. زنی باهوش و آگاه بود. و بسیار خوب میتوانست با افراد مختلف – از فرهنگهای مختلف – ارتباط بگیرد.
دوست دیگرم، چِزا۵، او هم مادر بود. اهل آمریکا. بسیار برونگرا و فعال. فعال، منظورم در بازی! هست. او هم در شنیدن حرفهای مختلف – به خصوص خلاف فرهنگ خودش – انعطاف بالایی داشت.
دوست دیگرم ویلیام۶، بود. او را استارک۷ صدا میزدیم. لقبش در فضاهای مجازی استارک بود. او ۳۱ ساله بود، اهل کشور ایتالیا. پسر ۴ سالهای داشت.
دوستان دیگری هم داشتم، از آلمان، اندونزی، انگلستان، عربستان، ترکیه. و همهی ما با هم در یک قبیله داشتیم تعامل میکردیم.
این یک تجربهی بینظیر بود؛ صرفاً از این جهت که نظیر نداشت (و نه آنکه خوب یا بد بود). همه ما به «بهانه» بازی دور هم جمع شده بودیم، از نظر سنی کوچکترین آن جمع خودم بودم، و همه از این که داشتن وقتشان را آنجا میسوزاندند تقریباً ناراضی بودند. و باز هم ادامه میدادیم… با نارضایتی ادامه میدادیم
داستان فیل هندی بود دیگر، هزینه بالایی داده بودیم تا به آنجا رسیده بودیم. رها کردن آن «۵۰۰ ساعت» کار هر کسی نبود. (بیشتر آنها ساعتهای بیشتر از این عدد را برای آن بازی گذاشته بودند)
چیزهای زیادی را در آن جمع یاد گرفتم:
یاد گرفتم که فرار کردن از مسائل، راهحل نمیباشد. وقتی مشکلی در ارتباطات بین دو نفر پیش میآید، باید ماند، باید صحبت کرد، باید مسئله را باز کرد. باید قصد و نیت و هدف را کامل روشن کرد، و بعد تصمیم گرفت.
یاد گرفتم که بر اساس حس کردن و حدس گمان زدن، نمیشود تصمیم گرفت.
یاد گرفتم که برای ارتباط گرفتن با افراد مختلف، چیزی بیشتر از بلد بودن یک زبان مشترک لازم است.
یاد گرفتم که کار تیمی، شدنی است، حتی با وجود تفاوتهای بسیار زیاد.
یاد گرفتم که یک فرد چقدر میتواند در راهاندازی یک سیستم موثر، و انگیزهبخش باشد.
یاد گرفتم که یک سیستم، خود یک فرد مستقل است که پس از پیدایش، خودش کار خودش را انجام میدهد: با یا بدون تو.
این بازی را کنار گذاشتم، حس کردم وقتی که برایش گذاشتم، یک سری دستاوردهایی برایم داشته که از اینجا به بعد، به ازای زمانی که برایش هزینه میکنم دیگر دستاوردی ندارد.
با همهی آنها خداحافظی کردم، اما ارتباطمان را در یک گروه تلگرامی کوچک حفظ کردیم. شاید کلمه خداحافظی، کلمه مناسبی برای این «رفتن» نبوده باشد.
این پست ادامه دارد… (و در حال تکمیل شدن است)
- Clan (Alliance)
- Illinois, Chicago
- Caar
- Souhair
- Chezza
- William
- Stark
2 دیدگاه روشن بازگشت پادشاه | وقتی برای تلف کردن
سلام امیرعلی
خوشحالم از اینکه اینبار بعد از باز کردن وبلاگت، نوشته جدید دیدم :))
چه تجربه جالبی. واقعا تعامل با افرادی از سایر کشور ها به نظرم جالب و هیجان انگیز هست. تصور پیش فرض اینه که اونا خیلی متفاوتن و انگار عجیب غریبن ولی این تعامل ها باعث میشه بیشتر حس همدردی و نزدیکی کنیم که همه ما مثل هم انسانیم و مرز ها نمیتونن اینو عوض کنن 🙂