جراحی | از استیودنتی تا اینترنی

  1. ..::هوالرفیق::..

هیچ وقت از جراحی ننوشتم. این در حالی است که در این سال‌ها، عاشقانه این حوزه را دوست داشته‌ام.

اولین‌بار قبل از ورود به بالین بود که اسکراب کردم و به بیمار دست زدم. آن هم در همان اتاق عملی که آرزوی دیرینه‌ام بود: نوروسرجری!

حالا امروز، در آخرین روزهای بخش جراحی در دوران اینترنی‌ام، حس می‌کنم دیگر وقت آن رسیده است که از آن‌چه تجربه کرده‌ام بنویسم.

***

اولین روز، روزِ اورینتیشن (Orientation) بود. همان روز آشنایی خودمان. یک استروتیپ۱ در بخش‌های بالینی وجود دارد که «چیف‌های هر بخش، مزخرف‌ترین آدم‌های آن بخش هستند» و چون خودم همیشه قربانیِ «استروتیپ‌ها» بودم، سعی می‌کنم که در دام این داستان‌های افسانه‌ای نیوفتم. چیف آن زمان بخش جراحی، «هومن۲» بود. برای من، انسان خوشایندی بود؛ و برای هر کسی که از نظم و انضباط و قانون خوشش نمی‌آمد، بسیار ناخوشایند.

روز اول هر بخش، معمولاً همان روزی هست که همه را در یک اتاق – معمولاً اتاق کنفرانس – جمع می‌کنند و از روتین‌های آن بخش، وظایفی که مورد انتظار هست، خط قرمزها و تنبیهات! صحبت می‌کنند.

روز اول بخش جراحی دوران استیودنتی‌ام با بخش وسکولار و دکتر دهقانی شروع شد. آن زمان سینیور بود. موهایش سفید بود با آن که سنی نداشت. بسیار پر انرژی بود، کمی آسیب‌پذیر، و البته متعهد.

حتی امروز بعد از سه سال، هنوز صحبت‌هایش را می‌توانم به وضوح بشنوم:

اینجا بخش جراحی هست. با پادگان نظامی خیلی تفاوتی نمی‌کند. اینجا فقط چشم می‌گویید و هیچ «چرا»یی هم نداریم؛ یعنی اگر گفتم از این پنجره بپر! پایین، تو باید بپری. در این بخش، اول استاد وارد اتاق می‌شود، بعد فلو، بعد رزیدنت سینیور، بعد جونیور، بعد اینترن و بعد شماها! (منظورش ما استیودنت‌های آن زمان بود)

روزهای زوج راند اساتید هست و اگر نوت روی بیماران نذاشته باشید، تکرار بخش! خواهم زد. هر روز هم کنفرانس داریم. موضوعات را بعد برای نماینده می‌فرستم که بین خودتان تقسیم کنید و همراه با لیستِ کشیک‌ها آن را به من تا فردا، تحویل بدهید.

خوب، آقای دکتر آرین‌پور هم مسئول آموزش شما هستند.

بعد رو کرد به هومن و بهش گفت:

شما صحبتی باهاشون نداری؟

او هم جونیور بود، و تازه قوانین را با ما مرور کرده بود: «فقط باید بگویید چشم»، بنابراین، جوابش مشخص بود:

نه دکتر جان! همه موارد را شما فرمودید [=چشم!]

***

همه‌ی ما، هر روز تا ۵ عصر بیمارستان بودیم. اینترن‌هایم را به یاد دارم. عاشق یکی از آن‌ها بودم و از یکی دیگر از آن‌ها متنفر بودم. در واقع، همه‌ی ما، استیودنت‌ها، از او متنفر بودیم. هر بار یادش می‌افتم، برایم یادآوری می‌شود که از روی چهره! نباید قضاوت کرد. بگذریم!

در آن بخش، دوستان زیادی پیدا کردم. یکی از آن‌ها خانم ساتیاری بود. سر پرستارِ بخش، که همه از او می‌ترسیدند. همه! و ما با هم دوست شدیم. هنوز هم با هم در ارتباط هستیم. من، عادت داشتم که در محیط بیمارستان بیشتر از آن مقداری که ازم توقع داشتند می‌ماندم. همیشه پیگیری (Follow up) بیمارانم برایم جالب بود. از آنجایی که عشقِ اتاق عمل هم بودم، هر چه فرصتی پیدا می‌کردم هم به اتاق عمل می‌رفتم.

یکی از بیمارانم، آقای ۷۰ ساله‌ای بود که به دلیل زخم دیابتی شدید، قرار بود از زیر زانو پایش را قطع (Amputate) کنند. صبح‌ش که بر بالین او رفته بودم که از او سیر بستری (Progress)ش را بپرسم، آخر همه‌ی صحبت‌ها به من گفت: «قول می‌دهی که وقتی به هوش آمدم، بالای سرم باشی؟!» و من، در همان عالم استیودنتی، با گفتن این دو کلمه به او قول دادم:

«قول می‌دهم!»

آن روز عصر با رزیدنت سینور رفتم اتاق عمل. همان دکتر دهقانی که روز اول آمد و قوانین را برایمان شفاف کرد. چقدر این آدم از نزدیک، با از دورش متفاوت بود.

از نزدیک، یک فرد بسیار احساسی بود که خشونت و جدیت اصلاً به او نمی‌آمد و بسیار شوخ طبع بود، هر چیزی که می‌گفت در تلاش این بود که اطرافیانش را شاد کند. و من با او ارتباط گرفتم. برایم از دوران طرح‌ش گفت. از جزیزه‌ی کیش و تنهایی‌اش. از علاقه‌اش به پزشکی و از تمام تروما (Trauma)های روحی که در دوران رزیدنتی دیده است؛ می‌گفت:

ما همه انسان هستیم. در بحث آموزش قرار است یاد بگیریم اما قرار نیست به یکی دیگر توهین کنیم و فراموش کنیم که در وهله‌ی اول همه‌ی ما انسان هستیم.

و من بیشتر و بیشتر عذاب وجدان می‌گرفتم که چقدر در روز اولی که او را دیدم، در دلم از او متنفر شده بودم.

بعد علاقه‌ی من را پرسید، گفتم که جراحی را خیلی دوست دارم، به خصوص نوروسرجری، و حتی یک مرتبه اسکراب هم کرده‌ام!

به من گفت، پس خودت را آماده کن تا بریم برای یک Foot Amputation!

اسکراب کردم و وارد اتاق عمل شدیم. من بودم و او و یک پرستار اسکراب. فقط و فقط سه نفر بودیم. پزشک بیهوشی آمد و بیمارم را – که به او قول داده بودم که در زمان هوش آمدن‌ش کنارش باشم –  بیهوش کرد. و حالا فضا عوض شد.

همیشه همین طور هست، بعد از بیهوش شدن بیمار، فضای اتاق عمل خیلی عوض می‌شود. تمام عشق و حالی که تجربه می‌کنی، از همین لحظه به بعد هست. موسیقی پخش شد و حالا من یک سمت بیمار، و دکتر دهقانی سمت دیگر ایستاده بود و می‌خواستیم فرایند قطع کردن پا را شروع کنیم.

فرایند شروع شد. اول لایه‌های پوست و بعد لایه لایه ماهیچه‌های پا را باز کردیم و یکی یکی رگ‌ها را بستیم (Ligation). بعد به استخوان رسیدیم. چون اره برقی خراب بود. اره‌ی دستی را آوردند. من یک سمت را گرفتم و رزیدنت سمت دیگر را. و حالا شروع کردیم به بریدن. یکی او می‌کشید، و یکی من. پرستار اسکراب هم روی آن محل آب می‌ریخت که یک دفعه به دلیل حرارت بالا، اره نشکند!

پا را قطع کردیم، و تازه فهمیدم، زیر زانو به پایین یک فرد چقدر می‌تواند سنگین باشد.

بعد از آن، فرایند بستن لایه‌های پا شروع شد. به پوست (Skin) که رسیدیم، بخیه‎‌های آن را به من داد تا بزنم.

در تمام طول عمل، استاد حسین‌زاده هم هر از گاهی وارد می‌شد و می‌پرسید مشکلی که ندارید؟ جواب رزیدنت هم که مشخص بود [=چشم]. هر بار هم یک مرتبه به نشانه‌ی تشویق بر روی شانه‌ام می‌زد و می‌گفت: «من هم از همین‌جا شروع کردم!»

باید اعتراف کنم که این حس، بسیار بی‌نظیر بود. بیمارت را معاینه کنی، شرح حال بگیری، در روند جراحی‌اش خودت کمک کنی و بعد هم تا ۱۲ شب در ریکاوری بمانی، تا به هوش بیاید. آن زمان، از این کامل‌تر نمی‌شد یک بیمار را از اول تا آخر ببینی و یاد بگیری.

خیلی سعی کردم که سر قولم به بیمار بمانم. اما نشد. تا ۱۲ شب واستادم اما به هوش نیامد. وقتی پرسیدم به من این طور گفتند که چون، بیمار Opium Adict بوده است این طور ریکاوری‌اش با تاخیر و سختی انجام شده است. بعد از آن هم بیمار را منتقل کردن به ICU و دیگر به بخش بر نگشت. حداقل تا آن روزهایی که هنوز در همان بخش بودم.

خانم سَتّیاری – که او را ساتی! صدا می‌زدند – آن شب مرا در بخش دید، و با تعجب پرسید: «تو مگر استیودنت نبودی؟!» گفتم: «چرا!» گفت: «اینجا چکار می‌کنی؟!» و من داستان را برایش تعریف کردم…

اولین بار بود که دیدم آن چهره ترسناکی که همه از او می‌ترسیدند، بعد از شنیدن داستانم و قولی که به بیمار داده بودم. لبخند زد. – و چقدر لبخند می‌تواند چهره‌ها را زیبا کند.

به من گفت: من امروز به تو نمی‌گویم «آفرین» اگر زمانی که داشتی فارغ التحصیل می‌شدی، هنوز هم توانستی همین طور باقی بمانی و سیستم تو را عوض نکرد، آن وقت به تو آفرین می‌گویم.

و این شروع دوستی من و خانم «ساتی» بود.

***

چون در دوران شروع کووید بودیم، بخش جراحی استیودنتی‌مان یک ماهه گذشت. نصفِ دو هفته‌ی را بخش وسکولار و نصفِ دو هفته دوم را بخش آنکولوژی که به breast معروف بود گذراندم.

در بخش آنکو، خیلی درگیر با بیمارستان و آموزش نشدیم. آن‌جا هم روزهای زوج راند داشت. سینیوری هم که داشتیم واقعا یک انسان مزخرف بود. دکتر ع. که اسمش که می‌آمد همه فرار می‌کردند. هر چند که با همان آدم هم توانستم ارتباط بگیرم. به خصوص وقتی در اتاق عمل مرا دید. اما همچنان این ارتباط ناخوشایند بود.

اتاق عملی که رفتم، اتاق عمل دکتر زنگوری بود. آن زمان به عنوان یک اتند جوان شناخته می‌شد. همه با او شوخی می‌کردند. از پرستارهای اسکراب تا کارشناسان بیهوشی. آن طور که متوجه شده بودم تا مدت کوتاهی قبلش به عنوان رزیدنت در آنجا بوده است و حالا آن‌ها باید رفیق‌شان را «استاد» صدا می‌زدند.

یادم هست که روز عمل، ناهار را با هم خوردیم، یعنی من و دکتر ع. و استاد زنگوری. از او در مورد آموزش پرسیدم، و حرفی زد که برایم جالب نبود. ازش پرسیدم که آیا رزیدنت‌ها تمام آن چیزی که باید را یاد می‌گیرند و در جواب به من گفت:

«دکتر جان! اساتید هیچ وقت قلق‌های اصلی و تکنیک‌های خودشان را به تو آموزش نمی‌دهند. خودت باید دنبالش بروی و آن را یاد بگیری»

این حرف را خیلی جدی زد، در حالی که داشت می‌خندید. یادم هست که روز بعدش رفتم پیش دکتر مسعودی، جراح مغز و اعصاب، و ماجرا را برایش تعریف کردم. اولین چیزی که به من گفت این به که: «اره متاسفانه فضای آموزشی اینجا همین طور هست که چیزی به تو نمی‌گویند. اما خودم هر چیزی که بلد هستم را به رزیدنت‌هایم آموزش می‌دهم.» و راست می‌گفت. تا آن روز تنها اتاق عملی را که دیده بودم سینیور به تنهایی خودش عمل را شروع و تمام می‌کند اتاق عمل دکتر مسعودی بود؛ و این یعنی که استاد همه چیز را به رزیدنت خود یاد داده و خیالش راحت است که اگر هم نباشد عمل به خوبی و با اصول درست خودش پیش می‌رود.

***

حیفم می‌آید از دو نفر دیگر اسم نبرم و خاطرات دوران استیودنتی را تمام کنم. دکتر علی ملک و دکتر فرشاد عبداللهی. علی مَلَک اهل لبنان بود و پزشکی را از اول در ایران شروع کرده بود، و حالا سینیور بخش جراحی بود. یک سال بود که با یک خانم ایرانی هم ازدواج کرده بود. بسیار خوش برخورد و شوخ طبع، به طوری که در کنارش هم انرژی می‌گرفتی و هم احساس امنیت می‌کردی. در آن دوران با دو نفر دیگر ز دوستان لبنانی‌ام با او به اتاق عمل می‌رفتیم.

مدیور آن زمان هم دکتر عبداللهی بود، که اتفاقا او هم بسیار شوخ طبع و خوش اخلاق و با حوصله بود.

یک بار در یکی از اتاق عمل‌ها که عملِ Bowel obstruction یا همان انسداد روده بود، خاطرهای را تعریف می‌کردند. یکی از مراحلی که در این عمل اتفاق می‌افتد این است که روده را باز می‌کنند و محتوای داخل آن را خارج می‌کنند. منظورم از محتوای داخل آن همان Feces یا مدفوع هست که بیشتر آن را توصیف نمی‌کنم.

وقتی به این مرحله از عمل رسیدیم، دکتر مَلَک و دکتر عبداللهی با هم یک چیزی را مرور کردند و افتادند به خنده. ما که داستان را پرسیدیم، دکتر مَلَک اول خواست از آن تفره برود اما دکتر عبداللهی بالاخره تعریف کرد. چون این داستان به پرستار اسکرابی که همان لحظه در اتاق عمل بود مربوط می‌شد از آن تفره رفته بودند که ناراحت نشود. دکتر عبداللهی گفت:

بچه‌ها همان طور که می‌دونید توی اتاق عمل هر بافتی که از بیمار جدا می‌کنیم باید برای آزمایشگاه پاتولوژی ارسال بشود تا آن را بررسی کنند. یک بار در یک عمل انسداد روده، که اتفاقا خانم فلانی هم در آن حضور داشت (در این جا توجه آن پرستار اسکراب جلب شد) ما همین طور که روده را داشتیم خالی می‌کردیم یک تیکه feces سفت شده هم بیرون آمد که آن را دادیم به خانم فلانی و گفتیم خیلی مراقب این تیکه باش، بسیار مهم و حیاتی هست و باید آن را بدهیم به آزمایشگاه. و این بنده خدا در تمام طول عمل آن را نگه داشته بود.

همین طور که داشت این‌ها را می‌گفت تمام اتاق عمل رفته بود روی هوا، و خود پرستار اسکراب داشت قرمز و قرمزتر می‌شد و فحش می‌داد.

واقعا دوران استیودنتی خوبی را در بخش جراحی داشتم. هر وقت به آن فکر می‌کنم حس خوب و خوشایندی سراغم می‌آید.

این داستان ادامه دارد… (پست در حال تکمیل شدن است، خاطرات اینترنی به همراه تصاویر مانده هنوز…)

توضیحات تصویر
توضیحات تصویر

9 دیدگاه روشن جراحی | از استیودنتی تا اینترنی

  • سلام امیرعلی عزیز؛
    از فضایی که ساختی و این قدر خوب شرح دادی لذت بردم.

  • بسیار عالی و زیبا بود، تقریبا همه کسایی رو که اسم بردید می‌شناختم و حداقل یکی دو بار باهاشون ارتباط داشتم. جراحی شیراز به جز چندتا محدود آدم، خیلی همکاری خوبی دارن.
    عکسا رو هم گذاشتید خیلی از بچه‌ها اینترن و استیودنت‌های خودم بودن و چقدر دوستشون دارم.
    به نظرم علاقمندی دانشجو به بخش مهمترین متغیر موثر بر آموزش در اون بخشه، حتی اگه یه کلمه هم چیزی بهت یاد ندن اگه با این پیش‌فرض اومده باشی که من اومدم یاد بگیرم بالاخره چیزای خوبی یاد می‌گیری، البته این چیزی از وظیفه آموزشی اتند کم نمی‌کنه!!!

    حتما ادامه‌شو بنویس مشتاقم بخونمش…

    پ.ن: به نگاه کسی که یکم OCD داره بگم لطفاً استایل متن رو justify کن! معذرت

    • سلام حامد جان،
      ممنون که وقت گذاشتی و مطالعه کردی
      کاملاً باهات موافقم، فضای بچه‌های جراحی عمومی رو خیلی دوست داشتم. به خصوص در مقایسه با دوران استیودنتی، فکر می‌کنم هنوز هم فضای بین بچه‌ها بهتر شده. علتش هم این بوده که یک جا این روتین شکسته شد (سینیورهای جراحی این فضا رو تغییر دادند).
      جو بین بچه‌های نوروسرجری هم – که دو هفته از این دو ماه رو هم نوروسرجری گذروندم – تفاوت ایجاد شده بود. البته زیاد نه. چون هنوز از بالاتر از ردهی رزیدنتی چنین فضایی رو می‌شه توی گراند راندهای روزهای دوشنبه‌شون دید!
      حتما سعی می‌کنم ادامه رو بنویسم، و در مورد استایل متن، خیلی سعی کردم Justify کنم اوایل کار، این قدر بدتر! می‌شد که پشیمون شدم :))
      ارااادت

  • خیلی حس خوبی توی نوشته هاتون هست :)))))

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین نوشته دوستان من