..::هوالرفیق::..
قرار یود این وبلاگ را پر کنم از خاطرات بخش؛ و تلخیها و شیرینیهای فضای بالین را از نگاه یک دانشجوی پزشکی به نمایش بگذارم؛ اما پاندمی کرونا شروع شد و بخشها برای دانشجویان (Medical Student) تعطیل شد. و مجبور شدم که همهاش از چرند و پرندها بنویسم و خودم را با خاطراتِ دردمند!۱ (Nostalgia) مانوس کنم. اما از ۱۷ خرداد که بنا بر برنامه جدید، روند کشور به حالت قبل برگشته، مجدداً فرصتی شد که به موضوع خاطرات بخش بیشتر بپردازم.
برگشتن به حالت قبل همان نرمال شدن شرایط هست؟ یا این که ما باید به دنبال یک نرمال جدید بگردیم؟
(Returning to Normalcy or Returning to a new Normal) این را در پستی جداگانه در حد نق و نوق!های همیشگی خواهم نوشت. |
از ۱۷ خرداد تا پایان ماه مجدداً به همان بخش زنان و مامایی (OBGYN) برگشتیم. قبلا از این بخش نوشتهام که فکر میکنم کافی (More than Enough) بوده باشد.
از اول تیر بخش اطفالمان شروع شد….
طبق روال معمول، رزیدنت مسئول (Cheif Resident) برنامه دانشجویان جدیدالورود به بخش را تنظیم میکند. نیمه اول تیرماه ۹۹، من با چهار نفر دیگر از دوستان خوبم۲ در بخش قلب اطفال (Pediatric Cardiology) افتاده بودیم.
صبح روز یکشنبه، به بیمارستان نمازی رفتم. مثل روتین همیشگیام، صبح حرکت کردم. اول از همه به سمت دفتر معاون آموزشی رفتم تا تجهیزات لازم برای بخش را بگیرم. تجهیزات لازم برای دانشجویان سال اول یعنی یک عدد ماسک N95 بدون فیلتر! حالا کاری به فلسفهی اسم ماسک ندارم. اسمها که مهم نیستند. شما فرض کنید اسمش «هویج» است.
خلاصه، یک عدد هویج تحویل گرفتم و وارد بخش مغز و اعصاب اطفال شدم. در ذهنم ثبت مانده بود که آخر همین راهروی بیانتها به بخش قلب اطفال ختم میشود. پس بدون هیچ سوال پرسیدنی، مسیر را پیش گرفتم. هر چه جلوتر میرفتم خلوت و خلوتتر میشد. رسیدم به در ورودی بخش. هیچ کس نبود. پرستاری با گان، دستکش، عینک محافظتی، کلاه و ماسک N95 واقعی! از یک اتاق بیرون آمد و وارد اتاق بعدی شد.
چرا یک پرستار در بخش قلب اطفال باید این همه تجهیزات داشته باشد؟ درست آمدهام دیگر؟
از یکی از بیماربرهایی که از اتاق کناریام بیرون میآید میپرسم: «سلام؛ بخش قلب اطفال است دیگر؟» و با دست اشاره میکنم. سری تکان میدهد که نمیدانم آن را باید جواب سلام حساب کنم یا تاییدیه سوالم.

به هر حال، وارد بخش شدم، در ایستگاه پرستاری، پرستار دیگری نشسته بود. از متفاوت بودن رنگ گانی که پوشیده بود متوجه شدم. سلامی کردم و خودم را معرفی کردم: «رستگار هستم، استیودنت جدید بخش اطفال. استاد کی تشریف میآوردند؟ بقیه دوستان کسی اینجا نیست؟»
اول خوب مرا نگاه کرد، آنطور که وسط محاسبات ذهنی و یا دغدغههای یک نفر چفت پا پریده باشی، شاید چند ثانیه شد. نمیدانم چرا برای من بیشتر گذشت. بعد گفت: «دکتر جان، ماسکت را بزن، اینجا فعلا بیمار کرونایی خواباندهایم.» سریع ماسک را زدم. فرصت نشد سوال بعد را بپرسم. با عجله به سمت یکی از اتاقها رفت. در ایستگاه پرستاری نگاهی انداختم و وارد شدم. هیچ کسی نبود. منتظر ماندم تا یکی دیگر پیدایش شود. پرستار دیگری به همراه دو نفر دیگر آمد. از رفتارش متوجه شدم باید مسئول بخش باشد.
به او گفتم: «هیچ پروتکشن (Protection) دیگری به من ندادهاند. وسایل دیگر را از کجا تهیه کنم؟» به من گفت الان برایت تجهیزات لازم را میآورم. نگاهی به ساعت کردم؛ تا ساعت ۸ هنوز یک ساعت دیگر مانده بود. نمیخواستم یک ساعت در آنجا، وسط بخش کرونا، منتظر استاد بنشینم. پس از بخش خارج شدم و به کتابخانه رفتم. داشتم به صحبتهای معاون آموزشی فکر میکردم که گفته بود دانشجویان استیودنت از رفتن به بخش کرونا معاف هستند. پس تصمیم گرفتم به دفتر بخش اطفال برود.
در دفتر بخش هم گفتند بخش قلب اطفال همانجایی هست که فعلا بیماران کرونایی خوابیدهاند و باید همانجا بروید. چون از نوع جواب دادنش خوشم نیامده بود: سربالا، تند و نامهربان؛ باز هم قانع نشدم. یک ساعتی را در کتابخانه مشغول بودم و سر ساعت ۸، حالا دیگر با بچههایی که امروز باید با هم وارد بخش میشدیم مجددا به سمت بخش قلب اطفال (کرونا) حرکت کردیم. حالا دیگر تیم جدید پرستاران آمده بودند، سرحال و سرزنده، پس میدانستم با حوصلهتر جوابمان را خواهند داد. تا معرفی کردیم، به ما گفتند که باید به بخش گوارش اطفال بروید. فعلا بخش قلب و گوارش را یکی کردهام و همه بیماران همانجا خوابیدهاند.
حالا برای اولین بار در چند ماه گذشته احساس کردم دیگر میدانم برنامه چیست. برنامه الانِ من: پیش به سوی بخش گوارش اطفال.
چقدر دوست دارم در مورد برنامه و روشن بودن آن نق و نوق کنم؛ اما اینجا جایش نیست. بگذار برای بعد.

بالاخره، رسیدیم به مقصد و حس و حال خوبم (که ناشی از مشخص بودن یک برنامهی مشخص بود) از بین رفت. سوال مشترک هر سه تای ما این بود: حالا برنامه چیست؟
یکی از اینترنهای خوبی که در بخش زنان با او آشنا شده بودم را دیدیم. به سمت اتاق کنفرانس میرفت. یکی از بهترین حسهای دنیا «دیدن یک چهره آشنا در شرایط ابهام» هست. پس به بچهها گفتم: بزن بریم. مقصد بعد سالن کنفرانس.
وارد شدیم و همه نشسته بودند. یعنی دانشجویان فلو، اینترن، اکسترن و استیودنت. اینترن بخش زنانی که گفتم، همان چهره آشنا، تا مرا دید سرش را برگرداند. گفتم احتمالا با ماسک نشناخته. اما شناخته بود، خوب هم شناخته بود و ماجرا چیز دیگری بود…!۳
صحبتهای فلو که تمام شد؛ متوجه شدیم که این جلسه توجیهی گوارش بوده. پس از آنچا بیرون رفتیم و حالا به سمت ایستگاه پرستاری به صورت سوالی که بارقههایی از خواهش هم در آن بود پرسیدیم: قلب اطفال؟
خانم دکتر سر برگرداند؛ از رنگ زرد تَگ روی لباسش فهمیدم که اکسترن هست. با احترام از ما دعوت کرد وارد اتاق پانسمان شویم و دور میز بنشینیم. از او در مورد بخش، روند بخش، وظایف ما در کشیکها و… پرسیدیم. خیلی خوب میدانست همه چیز را، اگر درست خاطرم مانده باشد اسم روی تَگ نوشته شده بود: «صبا نوروزی».
بخش ما چهار بیمار بیشتر نداشت؛ سه نفر را یاد میکنم:
۱
نرجس، دختری دو ماهه از بندر گناوه، تازه عمل شده بود و در قلبش فنر گذاشته بودند. اما حالا دچار عفونت شدید خون شده بود و داشت آنتیبیوتیک میگرفت. بینهایت دختر بانمکی بود و با این که تَب داشت و باید گریه میکرد وقتی بهش نگاه میکردم؛ خیره نگاهم میکرد و میخندید. میخندید چون دو ماه داشت، و نمیدانست کجا هست. میخندید چون در آغوش مادرش بود. میخندید چون چارهی دیگری نبود. احتمالا خستگی پدرش و لرزش صدای مادرش را خوب میشناخت و با خودش عهد بسته بود بیشتر از این با گریه کردن آنها را خسته نکند.
پدرش بهم گفته بود که میخواهند برگردند شهرشان و بقیه درمان را آنجا طی کنند. خسته بودند و غریب. منتظر استاد بودیم تا به این سوالش پاسخ دهد. وقتی استاد گفتند امکانش نیست؛ چرا که خطرناک است و امکانات لازم در شرایط اورژانس در شهر شما و حتی شهرهای نزدیک شما وجود ندارد؛ نا امیدی را در چشمان پدرش دیدم. از اتاق که بیرون رفتیم، صدای گریه مادرش هم با چشمان خسته پدر همراه شد. و من داشتم به امکانات درمانی شهرهای کوچک فکر میکردم.
۲
ستّار، اما ۵۹ روز بیشتر نداشت. بیماری او ژنتیکی بود و هیچ درمانی برایش پیدا نشده بود. او هم عمل شده بود. مادرش میگفت ۶ روز بعد از به دنیا آمدنش عملش کرده بودند. حالا به خاطر مشکل دیگری بستری بود. مایع لنفی او وارد فضای اطراف ریه میشد به جای آن که از راه عروق وریدی تخلیه شود. به او یک لولهای وصل بود که هر ۴ تا ۶ ساعت باید مایع را با سرنگ ۱۰ سیسی تخلیه میکردیم.
وقتی استاد به او گفت این بیماری ژنتیکی است و درمانی فعلا ندارد. اشکهای مادرش جاری شد. و گفت من آزمایش ژنتیکی دوران حاملگی را داده بودم. و من اینجا بود که متوجه شدم به درد رشتهی اطفال نمیخورم. اصلا نمیتوانم احساساتم را مثل یک پزشک کنترل کنم. ستّار همان طور که پستونک میخورد، به پنجره نگاه میکرد. آرام و ساکت؛ یا حرفهای استاد را نشنیده بود و یا این که خودش از قبل میدانست.
۳
مهرسانا، دختری دو ساله که قلب او یک بطن بیشتر نداشت (Single Ventricle). عمل شده بود. اما وضعیت خوبی نداشت. به سختی نفس میکشید و درصد اشباع اکسیژن اون حدود ۶۵ بود. روپوشهای سفید، این درصد را پایینتر هم میآورد. یک روز بود که دچار حملات صرع و تشنج مانند هم میشد.
در مورد مهرسانا، چیزی که یبشتر از شرایط بالینیاش توجه مرا جلب میکرد. پدر و مادرش بودند. همیشه یکی از آنها دستشان زیر بالشش بود و آن را ملایم تکان میداد. غیر از احساس ناامنی میکرد و صدای گریهاش بالا میرفت. شرطی شده بود. و این پدر و مادر، با صبر هر چه تمامتر…
دیدن این صحنه مرا یاد تمام زحماتی میانداخت که پدر و مادرم برایم کشیدند. شببیداریها، خستگیها، غصهخوردنها. و من بیشتر از همیشه احساسی میگفتم: چطور یک عده میتوانند رشته اطفال را انتخاب کنند؟

نمیخواهم فکر کنی که همه بیماران این طور هستند؛ همگی بد حال، بدون پیشآگهیِ خوب و… نه. اینجا بیمارستان نمازی شیراز، بخش فوقتخصصی قلب اطفال هست. جایی که آخرین مسیر برای درمان حساب میآید. جایی که بیماران اگر تا این اندازه بدحال نبودند اصلا به آنجا ارجاع داده نمیشدند. به قول یکی از اساتید، اینجا، آخر دنیاست.
فکر میکنم یکی از نعمات زندگیام این است که رزومهی شاگردی استاد مهدیزادگان را در کارنامهی خودم دارم و به آن افتخار میکنم. این استاد عزیز، که رفتارش و معاشرتش، برای آموزش دانشجویان کافی است.
پ.ن: هر شب با استاد کلاس آنلاین داریم و امشب در رابطه با بیماریهای مادرزادی قلب، من هم کنفرانس دادم که تجربهی جالبی بود.
پ.ن ۲: پستهای مرتبط با خاطرات بخش از این بیت پیروی میگنند:
«جز راست نباید گفت / هر راست نشاید گفت»
۱. نوستالژیا،خاطراتی که درد عمیقی به همراه دارند را گویند. از دو واژه تشکیل شده. اصطلاح آژیا (agia) در ترمینولوژی پزشکی به معنای «درد» است.
۲. دکتر محمدرضا ذاکری، دکتر ابوالحسن خطیب، دکتر مریم شجاعی و دکتر محمدعلی نقی
۳. این ماجرا را آخر این ماه، در همین پست خواهم نوشت.
9 دیدگاه روشن خاطرات بخش | قلب اطفال (Pediatric Cardiology)
سلام ببخشید که توی این پست این سوال رو می پرسم.
آقای رستگار ،درسایی که بعد از علوم پایه می خونید،مدلش با درسای علوم پایه فرق داره؟اخه من الان علوم پایه هستم و احساس میکنم از خوندن درسا لذت نمی برم.این مدلی رو دوست ندارم.من از درسایی خوشم میاد که پر از چرخه و تجزیه و تحلیل کردن و پی بردن به روابط علت و معلولی باشه . مثلا از میکروب و تغذیه و… خوشم نمیاد چون همش حافظیه محضه.حفظیاتم در اون حد خیلی قوی نیست ولی تجزیه و تحلیل کردن رو خیلی دوست دارم و توش قویم.
سلام،
درسهای آینده مثل علومپایه نیست. اما لطفا به یک نکته دقت کن. یادگیری به طور کلی و البته در رشته پزشکی در چند مرحله اتفاق میافتد. مرحله اول همان حفظیات هست. اگر یک سری دانش را در ذهن نداشته باشیم، در مرحلهی تجزیه و تحلیل حتما میمانیم.
از طرفی رشتهی پزشکی یک رشتهی طولانی هست که نتایج خیلی از تلاشها، همان لحظه خودش را نشان نمیدهد. پس نباید خسته شد و باید صبور بود.
به قسمتهای «دوستداشتنی» و «تجزیه و تحلیلی» هم خواهید رسید؛ فقط لطفا با حوصله علومپایه را مطالعه و قسمتهای لازم را حفظ کن که بتوانی در مرحلهای که نیاز به «تجزیه و تحلیل» پیدا خواهی کرد دست خالی نباشی (بهتر است بگویم «ذهن خالی!» نباشی).
با آرزوی موفقیت برای شما
سلااااااااااااام
امیدوارم حال❤تون کوک باشه….
خیلی عااالی نوشتین😍😍😍
موفق و سلامت باشید…
سلام استاد امیدوارم حالتون خوب باشه فقط یک سوال برام پیش اومد چرا هر راستی رو در این حیطه ای که شما قلم می زنید نشاید گفت؟
ممکنه سوالم در نظرتان احمقانه جلوه کنه ولی چه کنم که هم بی تجربه ام هم توان درکم پایینه ولی اون مصرع آخر در بستر این متن برام یکم اذیت کننده بود و بوی خودسانسوری می داد.
سلام مسیح عزیز،
عرض درود و ادب؛
سوال سختی پرسیدی. و البته خیلی خوب و دقیق. راستش جوابی که در ذهنم دارم بیشتر شبیه به یک سخنرانی طولانی هست و می ترسم اینجا شروع کنم به نوشتن. کمی بهم وقت بده تا ذهنم را منظم کنم؛ حتما برایت مینویسم.
پینوشت: ای کاش «استاد» صدا نمیکردی. کلمه مقدس و بزرگی است که خیلی با آن فاصله دارم.
——————————————————————————
۲ مرداد ۱۳۹۹
سلامی دوباره،
مسیح جان، فکر میکنم بعد از گذراند ۵ امتحان اخیر در ۴ روز گذشته؛ کمی فکرم آزادتر و منظمتر شده برای پاسخ سوالت.
راستش من با تو موافقم: این بیت «میتواند» مصداقی از خودسانسوری باشد و با «مدل ذهنی» من، خودسانسوری همیشه هم بد نیست؛ گاهی نبودش باعث به هم خوردن نظم فیزیکی و روانی موجود میشود.
اما اینجا نمیخواهم این موضوع را باز کنم و مثالهای متعدد و کاربردهای متعددش در زندگی را بگویم؛ فکر میکنم جایش در این دیدگاه نیست.
اینجا میخواهم بگویم که در تعریف خاطرات بخش، از نظر اخلاقی نمیتوانم هر مطلبی را بازگو کنم. چرا که بعضی حرفها نیاز به مقدمات و توضیحات خودش دارد تا اصل حرف، معنا پیدا کند وگرنه جز شبهه و ابهام و شایعه، چیز دیگری به دنبال ندارد.
و خوب آن زمان که این بیت را نوشتم بیشتر نیتم تاکید روی این موضوع بود: «که هر آنچه مینویسم حقیقت است» هر چند که طبیعتا برخی مطالب بازگو نمیشود.
امیدوارم توانسته باشم حرفم را خوب منتقل کرده باشم.
هرچند با شناختی که از مسیح دارم؛ آن ذهن فلسفی اینها برایش کم است. 🙂
تو این را پای مهارت کم فلسفی من بگذار.
انءشاالله یک پست جداگانه با همین موضوع مینویسم که همگی بتوانیم در آن راحت به بحث و گفتوگو بنشینیم.
سلام امیرعلی
آقا خوش بگذره بخشا.
واقعا بعضی تخصصها و فوقها دل میخواد. اطفال، انکولوژی، تروما، اورژانس، اینا رو واقعا گاو نر میخواهد و مرد کهن که بتونه اون حجم از احساسات رو هندل کنه.
بوس فراوان نثار چهرهی نورانی ات رفیق. 😘
سلام علیرضای عزیز،
همیشه یک سوال تکراری را از استاید اطفال و رزیدنتهای این رشته میپرسم: «واقعا چطور تونستید این رشته رو انتخاب کنید؟!» 🙂
ارادت و اخلاص فراوان
سلام .خیلی عالی بود
ولی یه سوال انقدر بیماران کرونایی خطرناک هستند که اصلا نمیشه بدون گان و تجهیزات محافظتی جایی که اونا هستن رفت؟ ؟
سلام خانم فخاری؛
این پروتوکل سازمان جهانی بهداشت برای پرسنل بخش کرونا هست؛ بر اساس مطالعاتی که تا امروز انجام شده.
بعضی وقتها چیزی که یک مسئله رو خطرناک میکند نبودن آگاهی است. وقتی نسبت به یک موضوع ناآگاه باشیم، محتاطتر هم عمل میکنیم. الان شرایط کرونا اینگونه است.
شاید سالهای آینده مثل یک سرماخوردگی ساده به آن نگاه شود. شاید هم نه.