متاسفانه الان یادم نمیآید که این مطلب را کجا خوانده بودم که به آن رفرنس بدهم، این را گفتم که هم بدانید از من نیست و هم بعداً یادم بماند و منبعش را پیدا کنم.
یکی از سوالات شایعی که از دانشجویان پزشکی میپرسند این است که چرا از ماجراهای بخش، کشیک، درمانگاه و هر چه از بالین تجربه میکنید مینویسید. من قرار نیست اینجا جواب این سوال را بدهم. فقط میخواهم یک نکتهای را یادآور بشوم که شاید گاهی به آن توجهی نداریم.
بسیاری از تغییراتی که در آموزش [علوم] پزشکی اتفاق افتاده است به خاطر همین داستانها و خاطرهگوییها است. چرا که گاهی نقاط روشن و یا تاریکی که به آنها توجه نداریم در لابهلای این صحبتها خودش را نشان میدهد و توجه اهلِ سیاستگذاری را به خودش جلب میکند و نقطه عطفی میشود برای شروع تغییرات.
حالا من امروز تحت عنوان «نق و نوق!» میخواهم داستان یک شبی که در خوابگاه میگذرد را تعریف کنم؛ بدون آن که بخواهم تحلیل خاصی را در کنارش بنویسم. نق و نوقهایم از جنس «مشاهده» هست تا «تحلیل».
***
خوابگاهِ آقایان بیمارستان نمازی جای جالبی است. با بقیهی خوابگاههایی که تجربه کردهام نیز متفاوت است. من خوابگاههای بیمارستان فقیهی، زینبیه، خلیلی، دستغیب را نیز تجربه کردم. نمازی ویژگیهای منحصر به فردی دارد که در سطحِ تجربه «شخصی»، نمونه مشابهی برایش ندیدهام.
خوابگاه بیمارستان نمازی یک راهرو بلند است. کنار بخش «تشنج» قرار دارد، یک بخش واقعاً ساکت و آرام که تا به حال ندیدم در آن بیماران فریاد بکشند یا پرستاران با هیجان صحبت و کار کنند، حتی انگار همراهان بیمار هم از این قانون نانوشته پیروی میکنند. مظهر «آرامش» هست برای من.
«درِ» خوابگاه بعد از شروع دوران کووید، دیگر رمز ورود ندارد. پس «هر کسی» جلوی آن قرار بگیرد، در باز میشود. یک اتاقک (اتاق کوچک) در سمت چپِ تو قرار دارد که همیشه یک نفر در آن نشسته است: مسئول خوابگاه. روپوشهایت را هم میتوانی آنجا تحویل بدهی تا با فاصله یک روز بشورند و به تو برگردانند. نیمهشبیها را هم حدود ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱۲ شب از همین اتاقک تحویل میگیریم. (نیمهشبی یا همان میان وعدههایی مثل کیک و شیر، نون و پنیر، ویفر و آبمیوه)
بعد از آن باید بپیچی، یک پیچ تند ۹۰ درجه که تا به حال کسی در آن تصادف نکرده است؛ حتی اگر با سرعت غیرمجاز وارد آن بشوی. سر این پیچ یک سرعتگیر قرار دارد که تقریباً سرعت همه را «میگیرد». یک عدد «مایع ضدعفونی کننده» که همیشه پُر است و هر کسی رد میشود دو تا «پیس پیس» به دستانش میزند.
حالا تازه به آن راهروی بلندی میرسی که در پست «خاطرات بخشِ قلبِ اطفال» عکسش را گذاشتهام قبلاً. همین طور که متوجه شدید، اگر چشمان تیزبینی نداشته باشید، ته این راهرو یا دیده نمیشود یا تار دیده میشود.
دست راست شما فقط دیوار قرار دارد، تا این که به ظرفشویی و بعد سلفسرویس برسید. دست چپ شما اتاق رزیدنتها قرار دارد که بین هر دری، به جای دیوار، کمدهای فلزی نسبتاً قدیمی میبینید که قفلهای کوچک و بزرگی روی آنها قرار دارد. ما آنها را «لاکر۱» صدا میزنیم.
آخر این راهرو یک پیچ تندِ «۹۰ درجه» دیگه هم قرار دارد. با آن که سرعتگیرهای بیشتری دارد اما احتمال تصادف کردن در آن بیشتر است حتی اگر با سرعت «مطمئنه» در آن حرکت کنی. سرعتگیرهایی که به تو هشدار میدهند که داری به پیچ راهرو نزدیک میشوی، مثل «درِ همیشه بازِ سلفسرویس» و یا «بوی سیگار».
از این پیچ به بعد دیگر عکسی نذاشتم، مجبورید تصور کنید. دو در میبینید، یکی با تابلوی «استیودنت»، و دیگری «اکسترن و اینترن». یک پیچ ۹۰ درجه دیگر را نیز لازم است که بگذرانید که چهار درِ نهایی این راهرو را ببینید. چهار در دیگر با نام «اکسترن و اینترن».
***
همهجور دانشجویی ممکن هست در این اتاقها دیده بشوند اما عموماً اینترن و اکسترن هستند. مثلاً گاهی میتوانی رزیدنتهای سال اول جراحی مغز و اعصاب یا اورتوپدی را در سایههای اتاق استیودنتها، آن هم در ساعاتی که همهجا تاریک هست ببینی. مثلا حدود ساعت ۲۴ تا ۴:۳۰-۵ صبح. هر چه باشد اینها آدم نیستند و حق «خوابیدن» یا «استراحت کردن» در طول کشیک دادن را ندارند.
آخرین اتاق هم به اتاق «اِسموک – Smoke» معروف هست. آنجا هم همهجور دانشجویی میبینی، معمولاً هرچه وظایف سنگینتر، احتمال دیده شدن بیشتر هست. در این اتاق اسموک، یک قسمتی هم درست کردند به اسم «سیگارِ مهربانی»، یعنی کسانی که یکی دو نخ سیگار اضافه دارند اگر دوست داشتند آنجا قرار میدهند تا به دیگر همکیشان خود، محبتی – هر چند کوچک – کرده باشند. تقریباً میتوانم بگویم بویِ «اسموک» در طول ۲۴ ساعت هیچ وقت قطع نمیشود، فقط کم و زیاد میشود.
«رو تختیها» درست و به موقع عوض نمیشوند؛ نمیدانم به خاطر این که برخی با خودشان ملحفه و رو بالشی میآورند و برخی دیگر که برایشان مهم نیست هیچ حرفی نمیزنند، این روال جا افتاده است یا این که هر چه تلاش کردند و مطالبه کردند و حرف زدند و نتیجهای نگرفتند برخی روبالشی و رو تختی همراه خودشان میآورند.
دیشب بعد از دو ماه، مجدد در همان اتاق اول خوابیدم، یخچالش خراب بود. دقیقاً مثل دو ماهِ پیش. هنوز هم از این که درِ یخچال را برای چند لحظه باز کردم پشیمانم. هوای اتاق دیگر هیچ وقت مثل سابقش نشد.
وارد دستشویی اتاق شدم، خیلی تمیزتر از آخرین باری بود که هم دیگر را میدیدیم اما هنوز «میخ» روی دیوار تنها بود. «او» که زمانی با آئینهای کوچک و ترک خورده و مات، همنشین بود.
***
موضوع دیگر صداهایی است که در این خوابگاه شنیده میشود.
یک معادلهی اشتباهی که معمولاً از آن نتیجه اشتباه میگیریم: «کیفیت بالای خواب شب با میزان کم کارهای بخش در ارتباط است.» یعنی این طور فرض میشود که اگر بخش، آرام باشد و شب کاری نداشته باشد، یک خواب با کیفیت (و با کمیت) در انتظار توست.
این طور نیست.
در اتاقی که ۵ نفر همزمان خوابیدهاند، به فرض محال که تنها گوشی یک نفر زنگ بخورد و با او کاری داشته باشند؛ همه را بیدار میکند. حالا در نظر بگیرید که در بهترین حالت، هر ۵ نفر یک بار در طول شب تماس داشته باشند.
آلارم گوشی دوستان نیز مسئلهی دیگری است. من فقط خاطره دیشب را تعریف میکنم که بزرگوار از ساعت ۶ صبح تا ۶:۴۵، هر یک دقیقه آلارم گذاشته بود که مبادا خواب بماند. من کاری به ۲۰-۳۰ آلارم اولی که سریع بیدار میشد و صدای آن را میبست ندارم. اما برایم سوال شد که چرا آلارم ۳۱ام را خاموش نکرد. و خودش نیز خروپف میکرد. آنقدر خاموش نکرد که آلارم بعد از ۱۵ دقیقه خودش خفه شد.
نظافت شخصی نیز، موضوع دیگری است، برخی از همکاران وقتی پا را از کفش بیرون میآورند، تو فکر میکنی که در آن فضا، اسید پاشیدهاند. این اسید بوی جالبی دارد. این «بو» به هر جا که بتواند میچسبد. به در و دیوار، به پتو، به ملحفهها؛ و گاهی تا سالها ماندگار است. یعنی تا جایی ماندگار است که دیگر «نیمه عمرش» تمام بشود.
اخیراً هم نرمافزار آزمایشات را روی همان یک عدد سیستمِ بیخاصیت خوابگاه راهاندازی کردند، که کمک میکند «درِ» اتاقی که تنها ۵۰ بار در طول شب باز و بسته میشد، حالا ۵۰۰ بار، باز و بسته شود. بالاخره دوستان دیگری که در اتاقهای دیگر به ایشان تماس گرفته میشود، باید آزمایش مریض خود را در اتاقِ «مجهز به سیستم»، یک دور چک کنند و بعد وارد بخش بشوند.
یک مدت هم تصمیم گرفته بودم در نمازخانه بخوابم. یک خوبی دارد و چند بدی. خوبی آن، این است که درش تقریباً باز و بسته نمیشود. یعنی به غیر از زمان اذان، و یک نیم ساعتی بعد از آن، دیگر اگر در آن را ببندی، تا اذان بعدی کسی آن را باز نمیکند.
اما بدیهایش کم نیست. اول آن که پنجرهی آن روبهروی اتاق «اسموک» قرار دارد؛ پس به هر حال، به صورت second-handed، سطح نیکوتین خونت بالا میماند. خود این اتفاق بد نیست، اتفاقاً تو را high نگه میدارد. سر درد بعد از آن، و سر و صدای گهگاهی که از سمت اتاق اسموک شنیده میشود اذیت کننده است.
توی نمازخانه، صدای موتورخانه بیش از جاهای دیگر شنیده میشود. فکر کنم موتور سیستم تهویه هوا آنجا قرار دارد و هنگامی که سرت را روی بالش میگذاری، لرزش (Vibration) هم به این صدا اضافه میشود. نمیدانم من توهم زدهام یا واقعاً این طور است، اما گاهی در طول شب، این صدا و لرزش به صورت تصاعدی بالا میرود. یعنی امکان ندارد که تو بتوانی در حتی ایدهآلترین شرایط، یک خواب پیوسته داشته باشی.
کم لطفی برخی دیگر از دوستان (اگر بشود دوست خطابشان کرد)، نیز که خیلی نیاز به توضیح ندارد. معمولاً منتظر میمانند که تو یک لحظه خوابت ببرد و بعد در همان اتاق، در حالی که تمام اتاقهای دیگر خالی است، جلسهای برگزار کنند؛ جلسهای که معمولاً با احوال پرسی شروع میشود، کمکم شوخیهای کمتر و بیشتر از ۱۸ سال شروع میشود و بعد خندیدنهای افراطیِ بعد از آن؛ و نهایتاً فحاشی به سیستمی که در آن تحصیل میکنیم و مسئولینی که مسائل و مشکلات را نمیبینند و قدمی هم بر نمیدارند.
این در حالی هست که تو از خواب بیدار شدهای، وقتت را تلف کردهای و «حقوقِ دوست» هم نقض شده است.
***
یک موضوع دیگر غذای سلف است. این داستان تکراری که نمیدانم چرا تا امروز حل نشده است. صبحها که وارد خوابگاه میشوی، چندین دست غذای دست نخورده میبینی که نهایتاً قابل استفاده هم نیستند و باید دور ریخته شوند و این در حالی است که برخی از همکاران کشیکِ شب قبل، غذایی بهشان نرسیده است. یا شام نخوردند یا با قیمتهای گزاف امروزی، از بیرون سفارش دادهاند.
کاری به کیفیت غذا و دیگر مسائلش ندارم، اما بابا جان! «شلخته درو کنید که چیزی هم گیر خوشهچینها بیاید.» به نظرم در کنار تمام مسائل کشیک دادن و بیمارستان، این که نگران این باشی که اگر چند دقیقه دیرتر برسی ممکن است هیچ غذایی به تو نرسد، یک ظلم بزرگ است.
***
میشود برای هر کدام از این موضوعات پستی دیگر نوشت، حتی موضوعات دیگری هم هستند که به آن اشاره نکردم (مثلاً بحث کولر خوابگاه، که چرا باید با یک کلید چند اتاق را پوشش بدهد) اما بیشتر نوشتن خارج از حوصله این مبحث هست، و میترسم اگر ادامه بدهم از اصول «نق و نوق» خارج شود. تصمیم گرفتم ردِ پای «احساس» را از این متن حذف کنم و مثلاً ننویسم که منتظر تماسِ بخش یا رزیدنت ماندن در طول شب میتواند چه حس و حالی داشته باشد. پس فعلاً همینجا تعریف کردن از خوابگاه نمازی را تمام میکنم.
- Locker
4 دیدگاه روشن خوابگاه بیمارستان | جایی برای نخوابیدن
امیرعلی جان!
با خوندن متن، یاد قلم ایرج پزشکزاد افتادم توی داییجان ناپلئون. گرچه الان چشمهام درد میکنن و فشارشون high شده، ولی متنت رو با شوق مثال زدنی تا آخر خوندم.
حرفهایی که زدی واسم جالب بود.
ادبیات، دقیقا از دل روزمرگیها بیرون اومده و آشنازدایی میکنه. منم فکر میکنم اگر دنبال جدید نگاه کردن هستیم، دقیقا باید بریم سمت اتفاقاتی که برامون بدیهی هستن و هر روز با عجله از کنارشون رد میشیم. درست مثل غذاهای موندهی سلف یا بوی اسیدی جوراب بچهها توی خوابگاه، یا آلارمهایی که به سر خودشون میزنن از دست صاحبی که حاضر نیست خاموشش کنه سر صبح. اصلا بنظرم یک عده حالت خواب و نیمهخواب بعد آلارم رو یک چیزی توی مایههای مست بودن میدونن و دلشون نمیاد از شراب خوابآلودگی سیر بشن. از بس تجربه کردمش دارم اینطوری توصیفش میکنم!
منم این روزمره نویسی از اتفاقات رو پیشنهاد میکنم. نمیشه ازش ساده رد شد اگر دنبال تغییر هستیم ؛)
نمیدونم چرا ناخودآگاه برای آینده خودم نگران شدم، آخه متاسفانه من خواب سبکی دارم و با این اوصاف فکر کنم به فنا برم داخل کشیک هام😅
ممنون که نوشتی، واقعا قلم خوبی داری💐
فقط عنوان پست.
بهترین توصیف.
جایی برای نخوابیدن:))
به پیشنهاد یکی از دوستان خوندم و تقریبا اولین باری بود که از شما نوشته ای میخوندم و لذت بردم
ممنون