کمرم شکسته…!
کمرش شکسته بود و داشتیم میخندیدیم. وقتی به من گفت باور نکردم. فکر کردم به فشار و بار زیاد مشکلات زندگی اشاره کرده. آخر هم داشت میخندید هم راه میرفت، هم تکون میخورد. مثل یک دختر بچهی سه چهار ساله در یک مهمانی، که حالا یخش هم آب شده و دارد بالا و پایین میپرد. بعد، عکس سیتیاش را برایم گذاشت. راست میگفت! شکسته بود. استخوان ساکرومش از دو طرف به صورت قرینه شکسته بود. لعنتی اینهایی که وسواس دارند، حتی استخوانهایشان هم قرینه میشکند.
او همچنان پر انرژی داشت به شکستگیهایش نگاه میکرد اما من نگران شده بودم و سوال داشتم. از او پرسیدم: «درد نداری؟» و او میگفت: «چرا، اما قابل تحمل است.»
***
میگفت برایم تعجبآور هست که افرادی هستند که کوچکترین دردها را هم میخواهند از بین ببرند و آرام کنند. صحبتش برایم جدید بود. خواستم که بیشتر برایم بازش کند.
میگفت: درد داشتن به تو یک آگاهی میدهد، یک هوشیاری میدهد. میگفت: من اگر بخواهم شبها بخوابم اصلا نباید از جایم تکان بخورم، کوچکترین تکانی یعنی بیدار شدنم از خواب. و تازه فهمیدم چقدر بدن هوشمندی داریم، هر وقت میخوابیم اون کار خودش را میکند و حالا یک استخوانی که تا به حال به او توجهی نکرده بودم، این قدر دارد در همه چیز دخالت میکند.
راست میگفت. بیمارانی دارم که به دلیل کار زیاد، کمر درد یا پا درد یا دست درد گرفتهاند. و از من میخواهند که برایشان مسکن بنویسم که دردش از بین برود. من گاهی نمیتوانم (بخوانید نمیخواهم) مقاومت کنم، و برایشان مینویسم. اما خودشان نمیدانند که چه آسیبی دارند وارد میکند.
این درد، یک نشانهی خطر (Alarming Sign) است. دارد به تو میگوید کمتر کار کن، استراحت کن. من خستهام، نیاز به بازسازی و بازتوانی دارم. اما تو با خوردن مسکن داری درد را از بین میبری، و حالا بیشتر از توان آن ماهیچه یا استخوان یا اندام، باز هم کار میکنی و کار میکنی و کار میکنی، و وقتی مسکنهایت تمام شد، باز هم سراغ من میآیی که: «دکتر! دردم خوب نشده که هیچ، بدترم شده…!» و من برای تو که گوش نمیدهی (بخوانید نمیفهمی) باید مسکن قویتر بنویسم، و این داستان معمولاً ادامه دارد.
***
البته این درد، همیشه فیزیکی نیست. گاهی در از یک رابطه عاطفی، از یک توقع، از یک آزمون، از یک دوست، پدر و مادر و برادر و همکار، چیزی انتظار داری یا دارند، برآورده نمیشود و آنگاه سنگینی درد را در دلت احساس میکنی. فکرت مشغول میشود.
و تو دنبال مسکن میگردی. سیگار را امتحان میکنی. سریال میبینی، شروع میکنی به بازی کردن، غذا خوردن، بیرون رفتن. و این درد سر جای خودش هست. و تو به آن توجهی نمیکنی. گاهی به دلیل خالی شدن کیسه عزت نفس است، گاهی به دلیل نداشتند توانمندی در کنترل استرس است، گاهی نداشتن هنر دیدن و نگاه کردن به زندگی است، گاهی فقط یک «نه» گفتن است، و تو به جای این که به اصل بپردازی، مسکن مصرف میکنی…
***
امیرمحمد، از ویسواوا شیمبورسکا شعری را آورده (+)، این را پایان صحبتهایم در نظر خواهم گرفت:
من قرصِ مسکّنم
در خانه عمل میکنم
در اداره تأثیرم پیداست
سرِ جلسهیِ امتحان مینشینم
در محاکمه حاضر میشوم
با دقت تکههایِ لیوانِ شکسته را به هم میچسبانم –
فقط مرا بخور
زیر زبان حلّم کن
فقط قورتم بدم
و رویش آب بخور.
میدانم با بدبختی، باید چکار کرد
چگونه خبرِ بد را تحمل کرد
بیعدالتیها را کاهش داد
و فقدانِ خدا را چگونه معلوم ساخت
و کلاهِ عزاداریِ مناسبِ چهره انتخاب کرد.
منتظرِ چهای –
ترحمِ شیمیایی را باور کن.
هنوز جوانی آقا (یا خانم)
باید به زندگیَت سر و سامانی بدهی.
چه کسی گفته
که زندگی باید دلیرانه سپری شود؟
پرتگاه خود را به من بده –
آن را با رؤیاها هموار خواهم کرد.
آقا (یا خانم) از من سپاسگزار خواهی بود
به خاطرِ چهار دستوپا فرود آمدنت.
جانِ خود را به من بفروش
خریدارِ دیگری نصیبت نخواهد شد.
شیطانِ دیگری هم، وجود ندارد.
ویسواوا شیمبورسکا، ترجمهای از مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد، کتاب آدمها روی پل
3 دیدگاه روشن درد | راهی برای فکر کردن و آموختن
سلام آقای کازرونی…
کل متن هاتون یه طرف.. اون جا که گفتید برای فرار از درد.. به جای درمان دنبال مسکن هستیم و بعد “سریال دیدن” رو مثال زدید.. شکه شدم.. منم دارم فرار میکنم.. برای مدت های طولانی.. خیلی طولانی.. خودمونیم.. بسی ترحم برانگیزم…
مرسی دکتر جان که انقد خوب مینویسی
راست میگی واقعا خیلی وقتا داروی دردهای ما خود درد کشیدنه
خواه جسمی باشه یا روحی.
تو کتاب اراده ی قدرت از نیچه هم یه جمله ای هست که میگه:
(برای آدم های مهم زندگیم و کسانی که دوستشون دارم آرزوی درد و رنج، اندوه، بیماری و ……دارم)
شاید به این خاطر باشه که خواسته عزیزانش رو قوی تر از هر زمانی ببینه.
تارای عزیز،
خوشحال شدم اسمت را اینجا دیدم
و ممنون که این جمله از نیچه را هم به محتوای این پست اضافه کردی