نوشتن از مرد عنکبوتی واقعا کار سختی بود. نیاز به مقدمه خوب داشت، نیاز به یکپارچگی قوی داشت و من نمیتوانستم چنین متنی برایش آماده کنم. اما بالاخره تصمیم گرفتم.
تصمیم گرفتم یک پستِ بیمقدمه، بینتیجه، بی هیچگونه پیوستگی بنویسم و آن را منتشر کنم.
***
هنوز هم وقتی توی اتاق تنها میشوم، و مطمئن میشوم که واقعا تنها هستم، شروع می کنم به تار زدن. از روی ساختمانهای مختلف پرواز میکنم و به خیابانهای شهرِ زیر پایم نگاه میکنم. گاهی شیرجهزنان، به سمت کودکی میروم که به سمت ماشینی در خیابان میدود و باید او را نجات دهم. البته داستان به همین سادگیها هم نیست. برای نجات دادن خانمها گاهی دچار مشکل حلال و حرام میشوم و دست آخر، راضی میشوم که نجاتشان دهم. هر چه باشد، نجات جان انسان است دیگر. گاهی هم امیرحسین سر زده وارد اتاق میشود و مرا در حال تار زدن میبیند. ماجراهای اصلی تازه از آن لحظه شروع میشود…
هر بار از مردعنکبوتی شدن با امیرحسین صحبت میکردم، پشیمان میشدم. یکی دو بار هم به مادرم گفتم؛ ترجیح میدهم که از بازخورد آن چیزی ننویسم.
آنهایی که برادر دارند میدانند چه میگویم؛ اکثر ملاقاتهای دو برادر با سلام و احوالپرسی شروع میشود، بعد وارد فاز شوخی و خندیدن میشود و دست آخر، با دعوا پایان پیدا میکند. یک بار با موضوع «من میخواهم مردعنکبوتی شوم» صحبتمان شروع شد و خوب، پایانش را بهتر از من میدانید.
پدرم به سراغم آمد و ماجرا را جویا شد. نمیدانم چرا این حرف را زدم که «تنها چیزی که گفتم این بود که میخواهم مرد عنکبوتی شوم».
طبق روال معمول، او هم گفت: «من کاری ندارم اشتباه از کی بوده که ناراحتی ایجاد شده، اما از تو که برادر بزرگتر هستی انتظار دارم شرایط را مدیریت کنی و اجازه ندهی که کار به اینجا کشیده شود.»
شب بود که یادم نمیآید در حال انجام چه کاری بودم. مجدد پدرم آمد. روی تختم نشست و گفت: «پس میخواهی مرد عنکبوتی شوی؟» من هم خیلی جدی جواب دادم: «بله.» هنوز هم لبخندش جلوی چشمانم است. لبخندی که آن روز نفهمیدم از چه جنسی است. هم بوی محبت میداد. هم بوی نپختگی. هم احساس بچگی بهم دست داد. هم حس مراقبت.
البته که با مدل ذهنی آن زمانم، جز این هم نمیتوانستم برداشت کنم. فکر میکنم امروز بهتر آن لبخند را درک میکنم. لبخندی بود از جنس دلسوزی، تشویق و خیرخواهی.
+ پس، من بهت راز «مرد عنکبوتی» شدن را میگویم.
و از بین تمام جملات دنیا، انتظار هر چیزی را داشتم به غیر از این یک عدد…!
***
اولین روز ورود به دانشگاه، یک دورهای برایمان برگزار میکنند به اسم «طرح رویش». البته نه کسی در این طرح «میروید» و نه «میخشکد». فقط «میسوزد»، آن هم از ریشه. هدف طرح آن است که دانشآموز دیروز دبیرستانهای ما، تبدیل شود به دانشجوی امروز دانشگاههای ما. و امان از این هدفگذاریها… بگذریم.
روز سوم، و آخرین روزِ طرح رویش ورودی مهر ۹۵ دانشجویان علوم پزشکی بود. در یک سالن که «فکر میکنم» سالن نرگس نام داشت، نشسته بودیم. طبق برنامه قرار بود یکی از اساتید روانشناسی برایمان صحبت کند. دکتر عبدالرضا کردی عزیز.

بسیار طوفانی وارد سالن شد. بیمقدمه شروع کرد به صحبت کردن. حرف آخر را، همان اول کار میگفت. بعد از حدود نیم ساعت، بحث را برد سمت آرزوها. امروز میدانم که چقدر کوچک فکر میکردیم. تقصیری هم نداشتیم البته.
به یکی از دوستان اشاره کرد، بلند پرسید: تو میخواهی چه کاره شوی؟
+ جراح قلب!
آفرینِ بلندی گفت. به یکی دیگر اشاره کرد: «تو چه طور پسر جان؟»
+ روان پزشک!
– البته که هم چهرهاش را داری، هم توانش را.
به دیگری اشاره کرد؛ تو چه تخصصی میخواهی؟
+ اطفال!
میدانم که یک روز تو را در این جایگاه خواهم دید.
یک دفعه رو کرد به من، و جلو آمد. ضربان قلبم با شدت هر چه تمامتر میزد؛ گویی گنجشکی شده بود که میخواست از قفس رها شود. در همان یک لحظه، تمام بدنم خیسِ عرق و از گرما پر شد. یادم میآید که به خودم گفتم: «این همه آدم، من نه. من نه…» و گفت: شما چطور؟ شما میخواهی چه کاره شوی؟
نمیدانم هر بار که این سوال را میپرسید همین قدر، سکوتِ سنگینی اتفاق میافتاد یا آن لحظه اینگونه شد. برای اولینبار بود که در زندگی، هزاران چشم داشتند به من نگاه میکردند. پسری که وقتی میخواست سلام کند، گوشهایش قرمز میشد، وسط یک سالن کنفرانس بسیار بزرگ، همه به او خیره شده بودند، و منتظر جوابِ یک سوال.
تو میخواهی چه کاره شوی؟
بلند جواب دادم: «من میخواهم “پروفسور سمیعی!” شوم.»
یک دفعه دستم را گرفت. مرا بلند کرد. رو به همه گفت؛ «تشویقش کنید». و حالا آن هزاران چشم داشتند تشویقم هم میکردند. استاد فریاد زد: «بلندتر!» و صدای تشویق بلندتر شد. به پشت سر من اشاره کرد و با عصبانیت به چند نفر نهیبی زد که: «شما چرا تشویق نمیکنید؟» و حالا دیگر مطمئن بودم که همه دارند بلند دست میزنند. و من بیشتر از همیشه، خجالتزده. برای منی که تازه وارد دانشگاه شده بودم، دست در دست استاد، ایستاده وسط سالن، و تشویق کل پسرانِ ورودی مهر ۹۵ از هر رشتهای یک دستاورد بزرگ! حساب میشد. این تشویق زمان زیادی ادامه پیدا کرد. شاید پنج دقیقه.
استاد با حرکت دست از همه خواست که تشویق را متوقف کنند. بعد رو به من کرد و گفت: «تو حتما پروفسور سمیعی بعدی خواهی شد.» و من در خوشحالترین لحظهی خودم بودم.
یک دفعه، یکی از بچههای رشتهی اتاق عمل بلند گفت: «ولی استاد، ما اگر بخواهیم یک نفر دیگر شویم به هیچ جا نمیرسیم.» باید اعتراف کنم که خیلی ناراحت شدم. حتی در دلم به او بد و بیراه گفتم. استاد به او جواب داد: «برای موفق شدن داشتن یک الگوی قوی لازم است که در مسیر قرار بگیریم.» و بعد بحث را عوض کرد… و من با آن جملهی آخر تمام خوشیهایی که در وجودم جمع شده بود را فراموش کردم و جایش را به یک حس بد، دادم.
***
شنیده بودم دکتر ودیعی۱ از آلمان برگشته است. اسمش را زیاد شنیده بودم. میدانستم که مدیر آموزش دانشکده پزشکیمان بوده است. این خبر را از سه تفنگدار!۲ شنیده بودم. یک اکیپ «چهار نفره» از بچههای بهمن ۹۳، که آشنایی با آنها را یکی از اتفاقات مهم زندگیام میدانم. هر سال برای ورودیهای جدید برنامهای برگزار میشد به اسم: «Case Presentation». هدف از آن تخریب! بود. تخریب هر آنچه که با خود به دانشگاه آورده بودیم. تخریب تمام ذهنیتها و افکار وراثتی (والد به فرزند)، تخریب برج آرزوهایی که روی ابرها ساخته شده بود. همهی این فرایند تخریب هم با یک کلمه شروع میشد: «چرا؟»
در این پست نمیخواهم از این برنامه بنویسم؛ در پستی دیگر خواهم نوشت.

حالا شنیده بودم که دکتر ودیعی برگشته است. همان استادی که در شکلگیری این برنامه تخریب و نابود کردن دانشجویان نقش اصلی را داشته است. به پیشنهاد دوستان، من هم به عنوان عضو اجرایی، وارد این برنامه شدم. سربازی تفنگ به دست که قرار بود همه را به رگبار ببندد.
جلسهای ترتیب دادند که عوامل اجرایی با استاد، ملاقاتی داشته باشند و این بار با حضور خود استاد برنامه برگزار شود.
جلسه را خوب یادم هست. استاد با کت و شلوار سورمهای آمده بود. هنوز جلسه شروع نشده بود. رفتم جلو و سلام کردم. خودم را معرفی کردم. یادم هست که گفتم توی مجموعه منتورینگ فعالیت میکنم. استاد جواب داد: «پس تو هم توی دار و دستهی دیوونهها هستی!»
خندیدم. خندید. این شروع رابطهی عمیق امروز ما نبود. انگار که درجهی بالاتری از دیوانگی برای شروع رابطه لازم بود.
ابتدای جلسه، به آشنایی گذشت.
+ امیرعلی رستگار هستم. ورودی مهر ۹۵.
– خوب امیرعلی جان. هدفت برای ۲۰ سال آینده چیست؟ خودت را کجا میبینی؟
+ من میخواهم «پروفسور سمیعی» شوم.
انتظار تشویقهای طرح رویش را داشتم. اما اشتباه میکردم. استاد خندید… آن لحظه فقط یک چیز گفت: «پس تو باختهای…»
تخریب. همان تخریبی که از آن حرف زدم. احساس کردم تمام ستونهای بنیادی ۲۰ سال آیندهام ریخت. ریخت و خاکستر شد.
***
پدرم وارد اتاق شد و روی تخت نشست. منتظر دانستن راز تبدیل شدن به مرد عنکبوتی بودم.
+ تو میتوانی خیلی بهتر از مرد عنکبوتی بشوی.
این اولین بار بود که داشتم به این فکر میکردم که من میتوانم بهتر باشم.
«کسری، خوب درس بخوان و یک فرد علمی باش. اخلاق و ادب را خوب یادبگیر و تمرین کن. روحت را بزرگ کن که درگیر مسائل روزمره نشوی. تمرین کن که فقط ببینی و بگذری. مطمئن باش این طور خیلی بیشتر از مرد عنکبوتی میتوانی مردم دنیا را نجات بدهی.»
راستش آن زمان درست نفهمیدم منظور پدرم چیست. وگرنه نباید از دست آن دوستی که در جلسه طرح رویش گفت: «نباید پروفسور سمیعی بشوی…» ناراحت میشدم. نباید با گفتن «پس تو باختی…» دکتر ودیعی، شُکّه میشدم.
بعد از آن که در ترم ۳، به مسئول آزمایشگاه بافت استاد نوری عزیز گفتم میخواهم پروفسور سمیعی شوم، از دستم ناراحت شد و جواب داد: «دکتر رستگار، پروفسور سمیعی توی زمان خودش و با امکانات خودش، پروفسور سمیعی شده است. شما اگر در این قرن، با این امکانات و استعداد باز هم بخواهی پروفسور سمیعی بشوی که زندگی را باختهای. شما باید خیلی بهتر از او بشوی.»

یاد حرف دکتر محمدجواد رستگار کازرونی۳، میافتم که یک بار در مطبش به من گفت:
«لعنت بر شاگردی که از استادش بهتر نشود.»
امروز، هر وقت میگویند: «پس میخواهی پروفسور سمیعی بشوی.» جواب میدهم: «من میخواهم از او، خیلی بهتر بشوم.»
راستی، تو میخواهی چه کاره شوی؟ 😉
۱. دکتر غلامرضا ودیعی، استاد همیشه همراه و نازنینم که بسیار از ایشان درس گرفتهام. او را یکی از نعمتهایی میدانم که خداوند به من روزی داده است.
۲. دکتر مینو سپهرپور، دکتر علیرضا ترابی، دکتر دانیال خوشسرور، دکتر رضا سیفوریپور
۳. دکتر محمدجواد رستگار کازرونی. متخصص جراحی. از عموزادگان پدربزرگم که هر از گاهی به دیدنش میرفتم. وی در خرداد ۹۸، در سن ۱۰۳ سالگی دار فانی را وداع گفت.
29 دیدگاه روشن مرد عنکبوتی | من میخواهم تو باشم
باشه فهمیدیم تو هم اسپایدرمن هستی .🕷🕸
پ.ن: قشنگ معلومه یک جمله از متنت رو نخوندم 😂😂😂
پستونک جان
از شما انتظار بیشتری نمیره! :))
سلام اقای کازرونی عزیز …
پاسخ کامنتمو خیلی جامع و زیبا دادین ، واقعا ممنونم…
پ.ن: وقتی که میخام کامنت بذارم نمیدونم چجوری صداتون کنم: اقای رستگار،اقای کازرونی،کسری،امیر علی،دکتر رستگار ، دکتر کازرونی ، جناب دکتر،کارک 😅😅… خوشبحالتون واقعا …
نگار عزیز،
دوستانی که اینجا را دنبال میکنند به رسمی نانوشته مرا «امیرعلی» خطاب میکنند؛ این فضای ساده و صادق را دوست دارم.
پ.ن: هیچ فرقی نمیکند که من رو چطور صدا بزنی.
سلام اقای کازرونی عزیز …
نظر شخصی من اینه که واقعا هرکسی برای یه هدف خاص و مشخصی به دنیا فرستاده شده …
منم یادمه اولین بار که به طور جدی روی این سوال فک کردم سال دوم دبیرستان بودم و همش این کلمه تو ذهنم تکرار میشد :ایدز…
و من میخوام که درمانی رو برای ایدز پیدا کنم و مطئنم که میتونم …
😊😊😊😊
و یه حرف دوستانه* برای شما:
نگران حرف مردم نباشین هر کس حق داره نظرش رو بگه اما شما حق ندارین ناراحت بشین و در عین حال حق داریننظرش رو نادیده بگیرین.
پ.ن:ننوشتم نصیحت چون بیشتر ما جونا میونه چندان خوبی باهاش نداریم😅
شاد باشید..
سلام نگار،
این حرف دوستانهات – یا نصیحتی که اسمش برده نشد 😉 – را میپسندم. تا سالها پیش با همین مدلذهنی جلو میرفتم «تو حق نداری ناراحت بشوی». واقعا در تئوری جواب میداد؛ اما در عمل انگار که یک چیزی کم داشت. یک جای کار میلنگید.
تا این که یک بار با «استاد و دوست» عزیزم در مورد «رفتن یا ماندن در کشور» صحبت میکردیم. او از رفتن میگفت و من اصرار به ماندن داشتم. به اون میگفتم: «تو که روز اول چیز دیگری میگفتی؛ چرا امروز…!» خیلی حرف زدیم اون روز… یادم میآید ساعتها پیادهروی کردیم و برایم کتابی خرید که هنوز آن را تمام نکردم. عصر همان روز متنی را نقل قول کرد که خلاصه تمام صحبتهایمان بود. من دوست دارم یک قسمتش را قرض بگیرم که مدل ذهنی جدیدم را در کنار نصیحت قشنگت قرار دهم؛ فکر میکنم مفید باشد:
یادم هست که روزی، مصرانه به تو گفتم که ما هرگز خسته نخواهیم شد! هرگز!
اما مدتی است پی فرصتی میگردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز خسته میشویم و خستهشدن حق ماست»
این که خسته میشویم و از نفس میافتیم و در زانوهایمان دردی حس میکنیم، مسألهای نیست.
مسأله این است که بتوانیم زیر ِ درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم
و خستگی از تن و روح بتکانیم.
خستهنشدن خلاف طبیعت است؛
هم چنان که خستهماندن.
پس دیگر نمیگویم که ما تا زندهایم خسته نخواهیم شد،
بَل میگویم: « ما هرگز خسته نخواهیم ماند»
از کتاب «یک عاشقانه آرام» نادر ابراهیمی
نگار عزیز، آنچه میخواستم بگویم این است که «ناراحت شدن حق ماست» چرا که رفتارهای بد ناخوشایند هست و طبیعتاً انسان رو آزرده خاطر می کنه. آنچه طبیعی نیست، «ناراحت ماندن» است. یکی از منتورهای بزرگ زندگیم همیشه به من میگوید: «ببین و بُگذر…». یعنی همان نادیده گرفتن و کار درست خودت را انجام دادنی که ازش صحبت کردی.
خوب دکتر میبندید به خیگ خودتون ها… :))))
سلام دکتر
من دوست دارم در متمم عضو فعال باشم ولی خیلی در جریان مراحلش نیستم
ممکنه بهم کمک کنید چون اسمتون را در برترین امتیازهای هفته دیدم
ممنونم
سلام،
نمیدونم چقدر با سایت متمم آشنایی دارید.
مدیر متمم، آقای محمدرضا شعبانعلی هستند. و خود متمم مخفف «محل توسعه مهارتهای من» هست و هدفی رو هم که دنبال میکند مطابق همین اسم هست. میشه گفت سایت از سه قسمت تشکیل شده: ۱. دورهی MBA یا در واقع مدیریت، ۲. توسعه مهارتها؛ که توی شاخههای مختلف، مباحث مختلف ارائه میدهد. مثلا در شاخه زندگی، «زندگی شاد»، «عزت نفس» را خواهید دید. ۳. آموزش زبان انگلیسی، که «به نظر من»، خیلی روی این قسمت متمرکز کار نشده، حداقل با آن روش سنتی آموزش زبان که در ذهن داریم.
برای استفاده از سایت کافیه که در آن ثبت نام کنید. با ثبت نام کردن شما یک «کاربر آزاد» محسوب میشوید. کاربران آزاد به بیش از ۵۰% محتوا دسترسی دارند. اگر بیشتر از ۲۰ دیدگاه، در درسهای مختلف بنویسید شما یک کاربر آزادِ فعال محسوب میشوید که درسهای بیشتری برای شما باز میشود. اگر هم میخواهید به ۱۰۰% محتوا دسترسی داشته باشید، باید اشتراک را خریداری کنید.
پیشنهادم این هست که برای شروع، در آن به عنوان کاربر آزاد ثبت نام کنید و از محتوا استفاده کنید. اگر تاثیرش را در کیفیت زندگی خودتون دیدید؛ میتونید برای کاربر ویژه شدن (خرید اشتراک) تصمیم بگیرید.
سلام
مطلبتون را خوندم
من دانشجوی فیزیوپاتم و هنوز نمیدونم چی دوست دارم
روز اول دانشگاه این سوال را از ما هم پرسیدن….
من پاسخی ندادم…
بنظرم دوستانم که پاسخ دادند هم به نوعی اشتباه می کردند….
با توجه به آشنایی محدودی که در این باره داشتیم….
انگار بحث درمورد انتخاب رنگ لباس باشه…
کما این که نظر بسیاری از اونها هم حالا دیگه عوض شده و مدام عوض میشه….
با مطالعه ی یکسری مقالات به حوزه ی نوروساینس علاقمند شدم و نحوه ی کارکرد مغز اما نمیدونم این درک درستی هست یا نه با توجه به این که هنوز بیمارستان هم نرفتیم….
میخواستم ببینم صحبت شما درمورد پروفسور سمیعی شدن،چه جنبه ای را در بر میگیره؟
رشته ی ایشون؟پیشرفت زیادشون در زمینه ی علم؟و اگر رشتشون مدنظرتون هست از الان با توجه به کورسهای مختلفی که داریم، چه طور براش برنامه میگذارین؟ در کنارش کتاب میخونین و مقاله ارائه میدین؟
من فعلا هدفم پزشک عمومی خوبی شدن هست، یعنی مهارت روی کورس ها تا حد مناسبی و بعد فهمیدن رشته ی مورد علاقه با رفتن به بخش ها،…..
آیا برای پیدا کردن علاقه،راه دیگری ام سراغ دارین؟
هدف فعلی من،
سلام «لبخند» عزیز،
راستش موارد زیادی وجود دارد که علاقه انسان را شکل میدهد. توی دوره کرونا، که فضا مجازی خیلی پر کاربرد و پر رفت و آمدتر شده، این داستان «علاقه» میتواند تحت تاثیر قرار بگیرد. فضای حقیقی با آن چیزی که در فضای مجازی وجود دارد گاها متفاوت است. بهتر است فضای کاری آن چیزی که بهش علاقه داری را هم از نزدیک تجربه کنی.
خوبی دانشگاه علوم پزشکی شیراز همین است. که از هر دورهای که «بخواهی» میتوانی کارهای مختلف را ببینی و تجربه کنی. (من اولین تجربه حضور در اتاق عمل را ترم ۲ داشتم.)
راستش دیدن فضاهای کاری، بیماران هر رشته، جو آموزشی هر بخش، توی تصمیمت میتواند تاثیر گذار باشد. و ارزیابی کنی که آیا این همان چیزی بود که تصور میکردی و حاضری برایش یک عمر وقت بگذاری؟
هدفت فعلا پزشک عمومی خوب شدن است. باید بدانی که در این روزگار که همه چیز فوق تخصصی شده است از یک پزشک عمومی چه انتظاراتی میرود. باید تشخیص قوی داشته باشی برای ارجاع.
مثلا باید بتوانی شکستگیها را خوب تشخیص دهی. اگر جا انداختن استخوان یا کچ گرفتن را انجام ندهی کسی به تو کاری ندارد؛ این کار یک اورتوپد هست. اما تشخیص آن مهم است و باید بتوانی انجام دهی.
یک سری مسائل هم هست که شاید یک بار هم تجربه نکنی. مثلا خواندن اسلایدها (پاتولوژی)، مشکلات چشم و یا جراحیها. اینها مسائلی هست که مستقیم به متخصص مراجعه میکنند. پس نیازی نیست خیلی مطالب مرتبط با چشم، جراحیهای مختلف را با جزئیات بدانی.
اما نسخه نویسی مهم است. داروهای شایع را باید بشناسی و نحوه مصرف آن را برای سنین مختلف بدانی. معاینات کلی را بلد باشی و اپروچ به مسائل شایع «درمانگاهی» را دقیق بدانی. فنِ شرححال گیری از بیمار را خیلی خوب یادبگیر. من فکر میکنم فرق یک پزشک خوب و بد شدن در همین یک نقطه میتواند اتفاق بیوفتد.
اینها را هیچ کدام در سیستم آموزشی ما پیدا نخواهی کرد. پس لطفا خودت دنبالش باش.
سلام خیلی متن عالی بود واقعا لذت بردم.ولی از یه طرف حسرتهای منو دوباره روشن کرد چون امسال کنکور دادم و خیلی نزدیک بودن به هدفم ولی نشد با این وجود که این همه تلاش کردم و تمام اون منی که این همه سال ساخته بودم خرد وخاکشیر شد تمام اون اعتماد به نفسی که داشتم رویایی که داشتم نمیدونم چرا هر موقع که لحظه مهم میرسه یخ میکنم یا قفل میشم و به اندازه تلاشم نتیجه نمیگیرم با این وجود که آفتاب خیلی قشنگه و هوا خوبه این حس عذاب وجدان وگناه داره منو میشکنه مقابل خانواده ام که برای بار سوم هم نتونستم.نمیدونم واقعا چیکار کنم. شاید این اولین باری باشه که دارم تو اینترنت حرف میزنم .و واقعا نمیدونم ادامه بدم؟با این حس گناهی و بی عرضگی نسبت به خود قبلی ام که داره منو ذره ذره میکشه؟
سلام فاطمه؛
انشاءالله که سلامت باشی.
وقتی دیدم که نوشتی این همه تلاش کردی، واقعا لذت بردم. این کار، کار هر کسی نیست…
امسال برادر من هم کنکور داشت و نتیجه نگرفت. تصمیم گرفته یک بار دیگر بنشیند و تلاش کند. خودش از خودش راضی نبود چون اعتقاد داشت که «تلاش» نکرده.
من، خودم در جایگاهی نیستم که بخواهم در مسیری که قرار داری، مشاوره بدهم. پس بیشتر یک سری سوال برای فکر کردن مطرح میکنم و تصمیمگیری را بر عهده خودت میگذارم.
آیا با «برنامهریزی» تلاش کردی؟ آیا «مداوم» تلاش کردی؟ آیا سال کنکور، مثل یک «زندگی کارمندی» زندگی کردی؟ یعنی مثل یک ساعت که هر روز یک روند منظم و نسبتا ثابت را طی میکند. آیا حواست به استراحت کردنهایت هم بوده است؟ میدانی که نمیشود یک نفس یک مسیر طولانی را طی کرد و موفق شد. آیا واقعا برای آن چیزی که خودت میخواهی داری تلاش میکنی؟ یا فشار خانواده، دوستان و… هم در آن تاثیرکذار بوده است؟
میدانی که با همان روشی که یک نتیجه میگیریم، نمیتوانیم نتیجه متفاوت بگیریم. به قول انیشتین: «با همان فکری که مشکلات به وجود آمده، نمیشود مشکلات را حل کرد.»
آیا تغییر روندی هم برای مطالعه و تلاش کردنت داشتی یا آن هم یک روند همیشگی بوده است؟
اگر تمام این موارد را رعایت کردهای که با تلاشی که در این چند سال داشتی مطمئنم همین طور بوده، پس کار درست را انجام دادهای و جای ناراحتی وجود ندارد.
دوستان زیادی دارم که رشتههای دیگری را خواندهاند و امروز انسانهای توانمند و موفقی هستند. دوستانی را هم داشتهام که یک رشتهی کارشناسی را خوانده و بعد مجدد کنکور دادهاند و پزشکی، دندانپزشکی، داروسازی و دامپزشکی میخوانند.
موفقیت به معنای قبولی در رشتههای دکتری نیست. این همه انسانی که در این کرهی خاکی زندگی میکنند که همه پزشک و داروساز و… نیستند. 😉
رشتههای حوب زیادی داریم که اگر به آنها علاقهمند باشی، میتوانی بسیار موفق عمل کنی.
صحبتم را همینجا کوناه میکنم. فکر میکنم آنچه که میخواستم بگویم را مطرح کردم. اما در آخر، این خودت هستی که باید تصمیم بگیری…
با آرزوی موفقیت و توفیق روزافزون از خداوند متعال
حس و حال شما رو درک میکنم، نزدیک ترین دوستم ۴ بار کنکور داد و هر بار رتبه هایی رو می اورد که شاید اگر ۱۰۰ تا پایین تر بود میتونست پزشکی بخونه.
میگم درک میکنم چون همه ی این ۴ سال رو باهاش بودم. نظر دادن برای شما برای بنده خیلی مشکل بود چون شما رو نمیشناسم و از طرفی نمیتونستم که بدون پاسخ رها کنم، شاید من این همه دوستم رو دیدم که در اینجا این حرف رو به شما بزنم.
دو قسمت میشه حرفام چون شما رو نمیشناسم و نمیدونم در چه شرایطی هستید، امیدوارم یکی از آن دو به شما کمک کنه، اگر چه نظرات دیگر دوستان میتونه کاستی های صحبت های بنده رو پوشش بده تا کمک شایان تری به شما باشه.
از لحن صحبت من ناراحت نشید، مثل خواهر خودم دارم باهاتون صحبت میکنم. اگر که رتبه شما نزدیک هست، شرایط فرق میکنه، جوری که خودتون فرمودید، منظورم معنای واقعی کلمه نزدیک هست، لطفا توجه کنید. اگر که اطلاع ندارید، سایت کانون به شما میگه امسال نزدیک بودید یا نه، فقط میخواد ۱ ماه دیگه تا مشخص شدن انتخاب رشته ها صبر کنید یا اصلا برید مشاور یا اینکه سال های قبل رو ببینید.
خب، اگر نزدیک هستید و از اونجایی که شما یک خانم هستید و نظام جدید رو هم با رتبه نزدیک تموم کردید، بهتر هست یک سال دیگر هم تلاش کنید، اگر نزدیک بودید ۲ سال دیگر هم تلاش کنید. ارزشش رو داره، هم از نظر ارزش شغلی، بی ثباتی اقتصادی و …
ولی قسمت مهم، همین بخش دوم صحبتام هست.
ببین خواهر من، اگر نزدیک نیستی، تلاش نکن، خیلی روراست بهت میگم، تنها چیزی که داری همین سال های زندگیت هست اگه شغل خوب نداشته باشی یا از خانواده ای با درامد بالا نباشی، خیلی ضرر میکنی، من افراد خیلی زیادی رو دیدم که بعد از ۳۰ سالگی تازه کارآموز شغل های آزاد میشه و …. زندگی بعد از ۲۷ و ۲۸ سالگی به آدم یاد میده که شوخی نبوده.
۲۰ تا ۳۰ سالگی وقت اینه خودت رو بالا بکشی، کنکور دادن، بالا کشیدن و ترقی نیست، پس خیلی برات مهم باشه اینکه داری یک سال دیگه وقت میذاری، کاری به سختی این سال ها ندارم، شما بخوای هر کاری کنی سختی داره.
و اما چرا گفتم که اگر نزدیکی تلاش کن، چون ارزشش رو داره با شرایط کشور عزیزمان.
یه اخطار هم بهت بدم، اگه از این فیلم های انگیزشی دیدی یا به این دوستان پزشکی(البته یه عده خیلی کمی هستند) که اون ها هم از این فیلم ها دیدن برخوردی و بهت گفتن، آیا همه تلاشت رو کردی و آیا علاقه داری؟ چرا پزشکی؟ و …، خیلی راحت راهت رو بکش برو، این حرف ها مثل پوکر بازی کردن میمونه و شما رو به شک میندازه، واقع بینانه رفتار کن، چند سال کنکور دادن فقط در صورتی که نزدیک هستی، قانع کننده هست در غیر اینصورت، ضربه زدن به خودت هست و دیگر هیچ، چون مثل درجا زدن میمونه.(البته اگه به جاش بری یه رشته خوب دیگه و همینطور سخت کوش باشی که الان هستی)
فرامتن: سخت کوشی شما رو در تمام متن بالا مد نظر قرار دادم پس عاقلانه تصمیم بگیرید، شما در هر رشته دیگری میتونید بهترین باشید، توصیه میکنم به هر رشته ای رفتید، همزمان به یک رشته ی پاره وقت هم بپردازید، سخت کوشی شما هدیه ای از طرف خداست پس از آن استفاده کنید در زندگی خودتون و چه بسا یک روز در زندگی دیگران.
سلام امیر علی . بی نهایت از خوندن این پست لذت بردم و خیلی خوشحالم که نوشتیش.یه وقتایی بود که باخودم فکر میکردم میخوام چه شغلی رو انتخاب کنم؟کاری رو که میخوام شروعش کنم چه تاثیری تو زندگیم میتونه ایجاد کنه؟ فکر میکنم ادم باید کاری رو انجام بده که قلبش رو شاد و راضی کنه . دقیقا با جمله ی “شک کردن گذرگاه خوبی است اما استراحتگاه خوبی نیست ” موافقم و به نظرم شک بدترین حسیه که میتونه قاتل بعضی از انتخاب های صحیحت باشه (البته همیشه اینجورنیست). این که گفتی میخواستی پروفسور سمیعی بشی دوتا حس رو موقع خوندن بهم دست داد. هم خوشحال شدم و هم ناراحت . خوشحال برای اینکه میخواستی مثل یه ادم بزرگ بشی و از نظر علمی پیشرفت کنی و ناراحت یا بهتر بگم حس بد برای اینکه فکر میکنم هر ادمی توی دنیا توی هرشرایط و موقعیتی که باشه جایگاه خودش رو داره . نمیدونم چقدر از حرفام درست بود یا نه اما مدل ذهنی یا هرچیزی که اسمش رو بشه گذاشت رو باهات به اشتراک گذاشتم . ممنون از این پست خیلی منتظرش بودم که بنویسیش.
سلام؛
این حسی که گفتی را میفهمم. کم و بیش من هم چنین حسی نسبت به این ماجرا داشتم.
و ممنون که صحبتهایت را به اشتراک میگذاری.
با سلام و احترام خدمت شما جناب آقای رستگار
ممنون از شما بابت نگارش و انتشار متنی که قولش را به من داده بودید.جناب رستگار به عقیده من هنگامی که فردی می گوید من می خواهم فلان یا بهمان شخص بشوم منظورش این نیست که می خواهد حقیقتا به آن شخص مبدل شود بلکه می خواهد به اعتبار یا مقبولیت و یا سطح مهارت آن شخص برسد و به دیگر سخن می خواهد به دکتر سمیعی نسل خود بدل شود نه دکتر سمیعی در معنای خود دکتر سمیعی.نکته دوم هم اینکه مسیر زندگی انسان باریکه ای تاریک است و این افراد به مثابه چراغ راهی به زندگی انسان مسیر می دهند و گمان می کنم اسپایدرمن خود قبل از آنکه اسپایدرمن شود کار های بتمن را دنبال می کرده و درباره آنها فانتزی ها در سر خود می پرورانده(می دانم که این دو کاراکتر از دو جهان متفاوت اند فقط می خواستم طعنه ای بزنم بر دار و دسته اسپایدرمنی ها).نکته سوم هم اینکه در بالا کامنتی درباره امید و آرزو دیدم؛پیرو صحبتی که با دوست گرامی جناب آقای سعید کعبی(البته اگر افتخار دوستی با بنده را بدهند.)در همان روز های نخستین ورود داشتم باید بگویم امید تیغی دو لبه است اگر بیش از حد شد به سمی مهلک تغییر چهره میدهد که خود آبستن افسردگی ها و نا امیدی های فراوانی خواهد شد.به نظر من انسان باید حد و توان خویش را بشناسد و بداند که در هر زمینه ای قله های سر به فلک کشیده ای وجود دارند که صعود به آنها ناممکن است البته این را نیز می پذیرم که هر کوه و قله ای خود روزی بستری از دریا و در عین پستی بوده است اما شوربختی ما همین نکته است که خودشناسی امری تقریبا محال است و ما باید به تماشای زمان بنشینیم تا پرده از توانایی ها و ناتوانایی هایمان فرو بیفتد.در آخر می خواهم به این مورد اشاره کنم که این متن شما در عین حالی که برای من بسیار مفید بود و چیز ها بر من افزود لیکن برای شخص من گز نشده بود چرا که این متن به درد آریستوکرات های فکریی امثال شما و دیگر دوستان می خورد که بزرگ می اندیشند و آینده ساز این کشور و دنیایند.من که خود شخصا از کودکی می خواستم کتاب فروشی جز بشوم و هیچگاه در سر آرزو های بزرگ در سر نداشتم. و مدتی است بر این عقیده ام:تلاش کردن توامان با حفظ نا امیدی
و در آخر شما را به دیالوگی از فیلم و کتاب محبوبم ارجاع می دهم:”“I let go. Lost in oblivion. Dark and silent and complete. I found freedom. Losing all hope was freedom.”
― Chuck Palahniuk, Fight Club
امیدوارم همیشه پایدار و سلامت باشید تا ما نیز بتوانیم به قدر فهم خود از برکت وجود اشخاصی چون شما محظوظ گردیم.
سلام خدمت مسیح بزرگ،
من با منظورت موافقم؛ من هم فکر میکنم اینها چراغ راه میشوند و تو میخواهی مرد عنکبوتی زمانهی خودت بشوی. تنها چیزی که باید اعتراف کنم فکر نکردن آن زمانِ من به این نکته است که «تو باید بهتر از او شوی». فکر میکنم گاهی یادآوری این مسئله میتواند بسیار راهگشا باشد.
مرد عنکبوتی زمان ما، با مرد عنکبوتی گذشته قطعا بسیار متفاوت و البته بهتر باید باشد.
از فیلم Fight Club نوشتی. یادم میآید که آن زمان که دیدمش، به خاطر صحبت دوستان و تعریف بالا و افسانهایشان، توقع من هم بالا رفت. آن زمان، این فیلم نتوانست توقعاتم را ارضا کند. شاید بهتر باشد امروز بعد از گذشت سالها یک بار دیگر آن را نگاه کنم.
راستی میدانستی این یک بنای علمی هم دارد؟ ناامیدی ناشی از امید زیاد، بیانگیزگی ناشی از بیانگیزگی زیاد و…
نمیدانم؛ شاید بخاطر همین گفتهاند بین «خوف و رجا» باید زندگی کرد.
به قول معروف: هر چیزی تعادلش خوبه 😉
سلام بر ناخدا رستگار و مسیح بزرگوار
از اینکه من را به یاد داری، خرسندم، این روز ها خیلی کم آدم ها در ذهنم میمانند، چهره ها و اسامی که مشکلات همیشگی من هستند در عوض حافظه خوبی در صدا ها دارم و اگر سال ها طول بکشد هنوز صدا ها را به یاد دارم، چهره شما دوست خوبم را متاسفانه مانند همیشه به یاد نمیارم و امیدوارم از تقصیر بنده بگذری اما صدایت را به خوبی در گوش هایم میتوانم بشنوم حتی جمله ای که به من گفتی در مورد برایان تریسی!
البته میدانم از لبخند های من شاید دلخور شده بودید و سوال شما و حرفی که به من در آن موقع زدید برخاسته از همان حس بوده باشه، بنابراین به شما این اطمینان رو میدم که من اگر بیشتر از شما نباشه، کمتر از شما بنده به مسائل جدی نگاه نمیکنم با این تفاوت که با همون احساس میتونم لبخند رو به همراه داشته باشم تا شاید اگر این سعادت رو خدا نصیبم کنه، در آن لحظات شما رو هم به لبخندی گرمتر از خودم مهمان کنم اگر چه کم لطفی دوستان را باید به جان خرید و بهایش را در کم محلی ها پرداخت.
اینکه الان پاسخ شما رو بدهم دور از ادب است در حالی که سوالی که شما داشتید در همان زمان توسط بنده رها شده، پس حقی بر گردن بنده بوده و هست.
متن زیر در مورد شما هست که در خاطرات مجازی خودم نوشته شده، قسمتی که مربوط به شما هست رو در اینجا جایگذاری میکنم تا احساس بنده رو بعد از این گفتگو بهتر متوجه بشوید، اگر قرار به پاسخ باشد که لیاقت پاسخگویی نداریم اما اگر انشاا… زنده باشیم و خدمت شما دوست خوبمون بیاییم، از سخنان شما استفاده میکنیم تا چشمهایم بیشتر و بهتر در این تاریکی ها ببیند با نوری که از صحبت های شما گرفته خواهد شد و اما اگر فرصتی نبود متن زیر را به عوان تنها سندی است که ارزش پیشکش کردن به شما دوست خوب و به یاد ماندنی را دارد. با یک سخن کوتاه در مورد دیدگاه شما مسیح جان شما را دعوت به خواندن متن زیر میکنم، نیازی نیست انسان ها آینده ساز دنیا و کشور باشند تا بزرگ به چشم بیایند، همینکه یک فرد خودش را مدیریت کند، بزرگ خواهد بود که این ممکن نخواهد شد مگر با اینکه بپذیریم که ضعیف هستیم و هر زمان این اتفاق افتاد، شروع به ساخته شدن خواهیم کرد.
از همان ابتدا میدانستم که دختری که در سمت راستم نشسته بود و داشت با کیفی که به همراهش داشت بازی میکرد، منتظر بود که صحبت هایم تمام شود تا بپرسد شما حالتان خوب است؟ پاهایش را ضربدری گذاشته بود و با وجود کفش پاشنه بلندی که داشت احساس خطر هم شاید میکردم! چه کنم آخر نمیشود در گروه به بچه ها گفت که به دنبال استعدادهایتان باشید در حالی که همه سوار بر قطار پزشک شدن شده ایم! آخر بعضی ها کاملا اشتباه سوار شدن و استعدادی بیشتر از هزاران پزشک دارند اما با اجبار های اجتماعی در اینجا هستند.
بگذریم، در آخر که تمام شد شخصی که در عکس گرفتن هایمان متوجه نامشان شدم(نپرسید چه کسی، بار ها گفته ام که انقدر شجاع نیستم که پاسخ افراد را بدهم پس نام ها را بگذارید مخفی بماند) با آن موهای جالبی که داشت، سریع از صندلی بلند شد و به سمتم آمد، حتی پایه صندلی را هم فرصت نکرد که به عقب هل بدهد و باعث شد پایش گیر کند تا برایم صورتش جالب تر شود از دردی که در پایش پیچیده بود، جلو آمدند و گفتند که با این حرف ها، آدم هایی به امثال برایان تریسی برای خود دکان باز کردند و حرف های شما بدرد دنیای واقعی نمیخورد، از این گفتند که میخواستند در یک کتاب فروشی کار کنند اما چون این کار پول ندارد نتوانستند آن را قبول کنند و روی به پزشکی آوردند(که چون پول دارد، فکر کنم این قسمت را یادشان رفت بگویند یا اینکه نمیخواستند بگویند مثل من که سال هاست میخواهم یک عذرخواهی کنم اما نمیتوانم)
ذهنم نمیتوانست خوب پردازش کند انگار که کد های case و if متد ها با هم داره ارور میده و هر بار که وبسایت ذهنم رو رفرش میکردم دوباره صفحه سفید بود و من فقط میدانستم که نباید جوابی بدهم و واقعا هم صبح نمیتوانستم پاسخ بدم جون امتحان بلاک کلیه انتظار مرا میکشید که وقتم را برایش بگذارم تا آن را برای چیز هایی که قرار است بدرد بیمارانم نخورد هدر دهد.
بعد از هدر دادن تمام وقتی که گذشت، به استودیو رفتم، چقدر کار عقب افتاده که از پروژه های قبلی مانده بود و بچه ها همه را برای من باز ارسال کرده بودند تا انجام شود، اما نمیتونستم، ذهنم تمایل داشت مرور کند مثل صحنه هایی که در آنی میگذرند و بعد آن ها را سال ها و سال ها مرور میکنی، تا تمام لذتی که درون آن ها هست را با چشمهایت خشک کنی و گوش هایت را پرکنی از صدا های اون موقع و تا صدای قدم زدن افراد رو هم درک نکنی، دست از مرور نمیتوانی برداری، انگار که چیزی از تو جامانده یا اینکه چیزی که متعلق به توست در آنجا گم شده!
راست میگفت، واقعا آن پسر راست میگفت، شناختی که از انسان داشت درست بود، انسانی واقع بینانه مانند کتاب های روانشناسی یونگی که تا نگوید معتدل باش رهایت نمیکند.
اما حرفی که زده بود چی؟ اصلا با هم تناسب نداشت، اگر بگویم که همه به قله نمیرسند که باور نمیکند، اخر چه کسی قبول میکند که نمیتواند بیشتر از اینی که هست باشد!!!
قبول دارم نصف افرادی که می آیند به دانشکده برای علم نبوده من جمله خود من و این را به همه گفتم اما این جواب آن پسر نبود، ایا واقعا باید یک هدف انتخاب کرد و به انتها رساند تا بتوان موفق بود و بهینه تر شد برای این سیاره؟ یا باید خودت را برسانی به چیز هایی که دوست داری تا بتونی موفق باشی و کارآمد تر؟ اگر که چندین هدف داشته باشی مانند حرفی که بهم زد میشوم یک فرد فاقد تخصص کافی در هر رشته؟! اونموقع موفق و کارآمد نخواهم بود؟ پس چرا من اینجا هستم؟؟؟
نگید که از اون بحث های کمال طلبی iyan Lang هست که از همین حالا نمیپذیریم اگر چه نقاشی ایشون رو قبول دارم و آخر پست امروز پیوست میکنم. درست است من از کتاب های برایان تریسی خاطره خوبی ندارم اما مگر این را بد میگوید که ۳۰ دقیقه در روز برای آنچه دوست داری وقت بذار حتی اگر الان ۶۰ سال داری!!! این چیزی جز مدیریت و ارتقای فردی هست؟!! اگر این دکان هست، لطفا دکان را نشان دهید تا من برای ایشان کار کنم چون تمام من را همین نیم ساعت ها شکل داد.
اما بالاخره جواب را یافتم تا توانستم از استودیو خارج شوم، پاهایم به زمین چسبیده بودن و حس میکردم که از آنها سواستفاده کرده ام در مدت هایی که این مسیر رو آمده ام و انگشتانم که میلیون ها کیلومتر اسکرول کرده بودن بر گردن من حق داشتن که به انها پاسخ بدهم، نوشتم، اما دیدم که شخصی بهتر از من نگارش کرده، وبسایتش را که دیگر بلد هستید انقدر که گفتم پس این متن خدمت شما دوستان:
و اما دانشکده پزشکی، اشکالش این بود که تداومش محال بود اگر میخواستی طبیبی خوب بشوی، نیاز به جامعیت داشت و اگر میخواهی انسانی متعادل بشوی، زندگی فقط درس نیست، کار پاره وقت و معاشرت و مطالعات جنبی و …هم همه لازم بودند!
من شانس داشتم که خیلی زود فهمیدم یک جای کار ایراد دارد! مشخص است که فقط استانداردهای بالا داشتن نیست که تو را موفق میکند. بلکه باید به موقع به بعضی مطالب نه گفت و به بعضی مطالب در حدکافی بسنده کرد. من متوجه شده بودم که فشار درونی و استرس ناشی از تمام نشدن کارهای کمال طلبانه، انرژی من را برای بسیاری دیگر از کارها میکاهد، لذا تصمیم گرفتم بازی را عوض کنم و کلمه “عالی ” را با “کافی” عوض کردم. باید اعتراف کنم که به این سادگی که نوشتم قطعا نبود و بسیاری اوقات دوباره سر خورده ام به سمت خرکاری ولی در حالا که درحال نوشتن این متن هستم میتوانم با ارامش برایتان بگویم که رمز بسیاری از دستاوردهای زندگیم همین تغییر بود.
به یاد این جمله افتادم که میگه :
درها برای کسانی گشوده
می شوند که
جسارت درزدن داشته باشند
جسارت داشته باش
با امید با عشق بامحبت
با تلاش در بزن
حتما درها گشوده خواهند
شد به سوی روشنایی
اگر من میخواستم در یک کتاب فروشی کار کنم هیچ موقع این را به عنوان یک ستاره روی سینه ام نمیچسباندم تا قلبم را آزرده کند، کار خونرسانی خودش به اندازه کافی سخت هست، آخر هفته ها را اختصاص میدادم به کار کردن در کتاب فروشی ها و برایم پول مهم نبود چون سنگ هام رو با خودم وا کرده بودم، حداقل اینطور میدیدم که اصلا در عمل هم آن را دوست دارم؟ اصلا میتوانم برای آن برنامه ریزی بلند مدت کنم؟ نه اینکه فقط بگویم، بلکه با قبول کردن ریسک اینکه زمانی را از من خواهد گرفت، به دنبالش میرفتم اگر که نه، خودم را کمال طلب معرفی میکردم تا نفسم خوب بداند که برای بدست آوردن بهترین های این سیاره به نگاه مردم و اجبار های اجتماعی که همان پول میباشد، چشم بر روی علاقه ام بسته ام و میخواهم در رشته پزشکی فارغ التحصیل شوم بدون اینکه حتی برنامه ی کوتاه مدتی هم برای کار در کتاب فروشی داشته باشم و کمال طلب خواسته های افکار مردم شده ام که بیشترش به پول برمیگردد این روز ها.
خیلی ها در این سیاره میدانستند که به چیزی علاقه دارند که ارزشی ندارد برای بقیه و حتی پول هم ندارد اما این دلیل برای دنبال نکردن اون اهداف است و چسباندن کلمه کمال طلبی و امید واهی به آن؟ چون سطح امید را جامعه تعریف کرده؟ چون کمال های انسانی را جامعه تعریف کرده؟ اگر که نه، پس روزی ۳۰ دقیقه برای آن برنامه داشته باش!
متاسفانه این روز ها نمیشود هر ایه ای را آورد، به قول قرآن قسمتی را قبول دارند و قسمتی را که به ضرر است نه! اما بنا به این سنت خوب در زیر ۲ ایه از قرآن مجید و انجیل هست که به گمانم مناسب این پست میتونه باشه.
لَّقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ لِّمَن کَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ وَذَکَرَ اللَّهَ کَثِیرًا
مسلّماً برای شما در زندگی رسول خدا سرمشق نیکویی بود، برای آنها که امید به رحمت خدا و روز رستاخیز دارند و خدا را بسیار یاد میکنند.
خدای امید، شما را از کمال شادی و آرامش در ایمانداشتن آکنده سازد(رومیان ۱۵:۱۳)
فرا متن: نمیدانم خودم هم بدم نمی آید شاید در اینده روز هایی از تابستان رو در یک کتابفروشی کار کنم، کی میدونه؟!! شاید علاقم جدی باشه و کم کم زمان اون رو زیاد تر کنم، بالاخره هیچکس توی این دنیا اونقدر سرش شلوغ نیست که ۳ ساعت در روز زمان نداشته باشه که در کتابفروشی کار کنه.( همین تابستان عالیه)
فرا متن: زمانی که داشت صحبت میکرد این دوستمون، اشاره کرد به علایق خودش، یه ایده همون موقع به ذهنم رسید که حالا در استارت اپ ها بهش میپردازم براتون.
ای خدااامن اگه آقا نباشم باید کی رو ببینم🙄🙄😂😂
چطوری استاد ؟
بهبه، آقای کارگاه 😉
عرض ادب
۲سال و نیم پیش بود. بهترین روزای زندگیم….. المپیاد زیست می خوندم .فکرمی کنم بهمن ماه بود که برای منم همین اتفاق افتاد.سرکلاس بیوشیمی بودیم واستاد خودشون از مدال دارای زیست بودن و تهران پزشکی می خوندن .با یه سوال شروع کرد ،هدفتون چیه؟تقریبا همه کلاس تک به تک گفتن پزشکی دانشگاه تهران ،من نفرآخر بودم دلو به دریا زدم و گفتم پزشکی هاروارد .تاقبل از این فقط یه اسم بود اما اون شخص نظر من رو نسبت به خیلی چیز ها تغییرداد . بعداز اون روز دیگه دانشگاه تهران برام بت نبود به هردری می زدم برای هاروارد……بعداز۵ماه المپیاد رو به اجبار خانواده کنارگذاشتم …گذشت …….۶ماه پیش کتابی خوندم با عنوان وقتی نیچه گریست ،بعداز اون کتاب دیگه آدم قبلی نشدم نیچه می گفت امید مسخره ست و امید داشتن اشتباهه .راستم می گفت من حتی اگر ۱هزارم درصد تو هاروارد هم پزشکی می خوندم با زم راضی نمی شدم وتوقع بیشتری داشتم .الان دیگه نمی دونم چی می خوام قبلا قراربود یه روزی روانپزشکی و نوروساینس و تخصص مغزواعصاب رو باهم ترکیب کنم ورشته جدیدی بسازم .فعلا که توبرزخم مثل اینکه قراره اولین کنکور قرن رو بدم …..
پ.ن :ببخشید پرحرفی کردم
چقدر ماجرا برایم آشنا بود. یاد دوران المپیاد خوانی دوران دبیرستان خودمان افتادم.
فقط یک نکته را دقت کن مهرسا، نویسنده کتاب آقای یالوم، یک اگزیستانسیالیسم بزرگ است. پس صحبتهایش را دارد با این تفکر و نگاه به زندگی مینویسد.
هنوز هم میتوانی به رشتهی جدیدی که میخواهی بسازی امیدوارانه فکر کنی.
از اولین باریکه وارد وبلاگت شدم دیدم داری راجع به یه چیزی حرف میزنی که در شرف نوشتنش هستی.”مرد عنکبوتی”
ببین باورت نمیشه چنننند بار سر زدم ب وبلاگت از همون موقع تا الان ،که ببینم نوشتی این شاهکارتو یا نه.با اینکه اصلا نمیشناسمت ، ولی خب هنون اولین باریکه ب وبلاگت سر زدم تموم متناتو خوندم.
و راجع به این پست مرد عنکبوتی ، میشه کوتاه بگم ؟ اگه طولانی بشه شاید همه تمرکزتو نذاری روی حرفم .
تموم چیزی که میخوام بگم اینه … تموم لذت زندگی اینه که مسیرو برا خودت مشخص کنی ،با انتخاب الگو ، تفکر، مشورت ووو… و هیچ مقصدی براش در نظر نگیری …بزار اون حسی که وقتی ب مقصد میرسی ، ب سراغت میاد و باعث میشه ب خودت بگی :(خب ، حالا که چی ؟!!!همین بود تهش ؟!) بزار این حسه هیییچوقت به سراغت نیاد .وقتی ذهنتو محدود نکنی ب مقصد ، اونوقت زمانی که داری چشماتو برا همیشه ازین دنیا میبندی..متوجه میشی که رسیدی، ب تموم چیزایی که میخواستی و هیچوقتم توقف نکردی ، حریص بودی تو راه رسیدن ب کمال.
خب من که میخواستم کوتاه بنویسم،نشد:)
آنا عزیز،
سلام،
مشخص هست که حسابی پیگیر پستها بودی؛ درسته. از اول راجع به این مرد عنکبوتی زیاد خواستم بنویسم. البته که هیچ وقت ادعا نکردم شاهکارِ نوشتنم بوده 😉
با صحبتت موافق هستم. چندین اصول مهم در برنامهریزی کردن برای آینده نقش دارند. یکی این هست که برای «نتیجهها» برنامهریزی کنیم نه اقدامها. این طور انگیزه بالا میماند و برای رسیدن به نتیجه میتوانی از اقدامهای مختلف استفاده کنی.
یکی دیگر داشتن نقشه جایگزین هست. به اصطلاح میگویند: «Plan B» که البته خوبیها و بدیهای خودش را هم دارد.
میدانی این حرفی که زدی، حرف بزرگی است. «حالا که چی؟!» این سوال یکی از بنیادینترین سوالاتی هست که ما انسانها میتوانیم از خودمان بپرسیم. نکتهی مهمی که در فکر کردن به این سوال خیلی باید مورد توجه قرار بگیرد این است:
«شک کردن گذرگاه خوبی است اما استراحتگاه خوبی نیست.»
باید مراقب باشیم که در شکی که برایمان به وجود میآید نمانیم که یک دفعه «از قضا سرکنگبین صفرا فزود…» (نتیجه عکس نگیریم.)
پینوشت: به نظر من که کوتاه نوشته بودی. 🙂
سلام،یاد خودم افتادم!من از وقتی یادم میومد وقتی میپرسیدن میخوای چیکاره بشی جوابم این بود:میخوام بازیگر بشم!دنیای داستانایی که برام مقدس بودن و قصه هایی که میساختم و زندگیشون میکردم.اما به هر حال…این تجربه های جوابا و عکس العمل اطرافیان برام آشناست.میفهمم:)کاش میشد واقعا شد… پ.ن:انشالله بهترین خودت باشی جناب کارک:)
سلام کسری/امیرعلی/کارک/رستگار :))
من
باید تلاش کنم پزشک شم 🙂
بعد که پزشکی قبول شدم بلافاصله باید برم توی متمم که کلی باید خودمو بسازم 🙂
سلام مهشاد،
امیدوارم خوب تلاش کنی، و بتوانی به هدفگذاریهایت برسی.