نامه‌ها | برای تو که به صلح با خودت رسیدی

سلام۱،

امیدوارم هر کجا که هستی سرِ حال باشی. هیچ وقت فرصت این پیدا نشد که صحبت‌های مرا هم بشنوی. البته امروز هم که دارم این نامه را می‌نویسم امیدوار نیستم که یک روز آن را ببینی. زمانش البته مهم نیست؛ شاید پنجاه سالِ آینده باشد. من اینجا می‌نویسم و رهایش می‌کنم.

آخرین چیزی که از تو شنیدم این بود که گفته بودی به «صلح با خودت» رسیده‌ای. من این طور فکر نمی‌کنم.

اعتقاد دارم کسی که چیزی می‌گوید یا حرفی را می‌زند هنوز به آن نرسیده است. در بهترین حالت ممکن است در حال گذر کردن از آن باشد؛ تلاشی برای رسید به آن؛ که البته همین هم ارزشمند است…!

***

این را تو خوب می‌دانی. من هم همین طور؛ که نمی‌توانم همه چیز را اینجا بنویسم. نه به خاطر فضای آن؛ به این خاطر که می‌دانم ترجیح می‌دهیم بعضی کلمات بین‌مان ناگفته بماند. هر چند که تو خواسته (یا ناخواسته) همه چیز را به من گفته‌ای، و من از این بابت از تو ممنونم.

***

یادت می‌آید این اواخر در تمام صحبت‌هایت می‌گفتی «من و تو» و از آن «ما» می‌ساختی؟! می‌گفتی «تو هیچی نیستی»، «من هم هیچی نیستم»، «ما مثل هم هستیم». البته که مدل‌ذهنیِ «هیچ بودن» را می‌فهمیدم؛ اما هیچ وقت «من و تو» بودن را باور نکردم. خودت هم باور نداشتی. من و تو اصلاً شبیه هم نبودیم و نیستیم. هیچ وقت نخواستم شبیه به تو باشم. هرچند که زیاد از تو یاد گرفتم و از این بابت هم از تو ممنونم.

البته این «شبیه نبودن» از جنس «خوب و بد» نیست، بیشتر از جنس «خاک و هوا» هست، یا «شلغم و هویج!». دو دنیای متفاوت هستند و نه دو دنیای متضاد یا دشمن.

زمان‌هایی را یادم می‌آید که چطور از تو برای بقیه می‌گفتم تا بتوانی صحبت کنی، و خوب و موثر هم صحبت کنی. یادت هست؟ :))
یادت هست که خودت از من می‌خواستی که به بقیه چه باید بگویم تا بتوانی خوب حرف بزنی؟

اولِ نامه‌ام نوشتم که «هیچ وقت فرصت این پیدا نشد که حرف‌های مرا بشنوی»، اما اشتباه کردم؛ یک بار این فرصت پیدا شد. و فقط یک بار. بعد از آن رفتی که رفتی… می‌خواهم بدانی که تو اولین نفر نبودی که وقتی فهمید که می‌دانم، خودش را دور کرد و رفت. امیدوار بودم که این اتفاق نیوفتد، حداقل نه به آن شکل.

***

نمی‌دانم الان که این نامه را می‌خوانی، «خانه» برایت کجاست و چقدر از هم فاصله داریم؛ اما می‌خواهم بدانی که با تمام فراز و نشیب‌هایی که گذراندیم، من تو را بخشیده‌ام. امیدوارم که روزی واقعاً به «صلح درون» برسی. برایت آرزوهای قشنگ می‌کنم و امیدوارم که روزی باز همدیگر را ببینیم. آن روز بر خلاف روزهای گذشته، هیچ چیزی وجود ندارد که بخواهم از تو بپرسم؛ می‌دانم که همه چیز به حرف‌های روزمره خواهد گذشت. مثل همیشه.

تولدت هم با تاخیر مبارک!

ارادتمند همیشگی تو

امیرعلی

پی‌نوشت: آنچه را که موقتاً به من سپردی که از آن مراقبت کنم، با تمام توانم از آن مراقبت کردم، و بعد به دوستی دیگر سپردم. حداقل تا این تاریخی که این نامه نوشته می‌شود، امانتی‌ات سالم هست و دارد بهتر از قبل کار می‌کند.

 


  1. این نامه، مخاطب خاص دارد.

7 دیدگاه روشن نامه‌ها | برای تو که به صلح با خودت رسیدی

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

آخرین نوشته دوستان من