..::هوالرفیق::..
ساعت حدود ۸ شده بود. تازه رسیده بودم اول بیمارستان خلیلی. از آنجا پیاده به سمت بیمارستان نمازی حرکت میکردم. مثل روتین همیشه به چند مورد فکر میکردم. استاد چه ساعتی میرسد؟ رزیدنتمان چه شخصیتی خواهد بود؟ تیم اینترنهای کشیک چطور هستند؟ اصلا همهی اینها یک طرف، وقتی ساعت نزدیک ۸ هست و بخش در بیمارستان نمازی قرار دارد اولین سوالی که به دنبال جوابش میگردی این است: «بخش کجاست؟!» هر چه باشد نمازی قبل از آن که یک بیمارستان باشد؛ یک کشور! است.
حالا ساعت هشت و پنج دقیقه بود و من به صورت غریزی مسیر بخش جراحی را انتخاب کردم. در راه رزیدنتی جلوتر از من راه میرفت که از نوع قدم برداشتنهایش و به در و دیوار نگاه کردنهایش فهمیدم که در مسیریابی از من هم استیودنتتر هست. بیمارستان به آن بزرگی، هیچکس دیگری نبود که بخواهم از او سوال بپرسم. انگار همه قرار گذاشته بودند راس ساعت هشت و پنج دقیقه توی راهروها آفتابی نشوند. نکند سائلی! بخواهد سوال بپرسد.
به طبقه اول که رسیدم یادم آمد یک بار برای مهر کردن برگ دیالیز بیمارم به طبقه دوم، بالای سرِ بخشِ جراحی وَسکولار (Vascular Surgery) رفته بودم. پس بدون سوال پرسیدنی به سمت طبقه دوم، راهپلهها را در پیش گرفتم.
راهپلهها…
نمیدانم چرا آن لحظه دیالوگی از انیمیشن شرک را زمزمه میکردم؛ آنجا که «خره» (Donkey) در قلعه اژدها، مسیرش از شرک جدا شده بود؛ قرار گذاشته بودند که شرک، اژدها را پیدا کند و خره، «راهپله» را. و به خودش میگفت:
«میدونم اگر راهپلهها رو پیدا کنم، چه کارشون کنم. ازشون میرم بالا!»

و حالا داشتم به سمت طبقه دوم میرفتم و میگفتم: «میدونم اگر راهپلهها رو پیدا کنم چه کارشون کنم…!»
***
اولِ طبقهی دوم، تابلوی بخش گوارش را دیدم. نگاهی به ساعت انداختم. حالا ساعت هشت و ده دقیقه بود. وارد ایستگاه پرستاری شدم. سلامی کردم. سرپرستار (Headnurse) آنجا «بیطرف» نام داشت. هر چند که اصلاً بیطرف نبود و یک سوگیری (Bias) خاصی توی رفتارش با افراد داشت. یکی از رزیدنتها را دیدم. روی روپوشش تَگ «دکتر فرّخی» خورده بود. رفتم جلو و احوالپرسی گرمی کردیم. گفتم استیودنت گوارش هستم. پرسید «یک یا دو؟». یک لحظه فکر کردم «اسمِ شب» پرسیده است. بعد یادم افتاد که دو سرویس گوارش در این بخش حضور دارند. گوارش ۱ و گوارش ۲.
وقتی فهمید یک هستم، گفت: «پس استیودنتهای دو کجا هستند؟» و خندید. حالا دیگر خیالم راحت شده بود. پس هنوز استیودنتها نرسیده بودند؛ حداقل نصف آنها. و دیگر این که رزیدنت ما هم نیامده بود.
***
دو خانم دکتر۱ از راه رسیدند. دیدم با دکتر فرّخی خوش و بِشی دارند. شنیدم که گفتند ما بخش غدد با شما بودیم. رزیدنت هم آنها را شناخته بود و حالا بدون آن که بداند سرویس یک هستند یا دو به آنها گفت میخواهم CVP بیمار را چک کنم. بریم تا با هم انجام بدهیم. من هم سریع خودم را جمع و جور کردم و همراهشان وارد اتاق شدم.
قبلاً یک بار در بخش جراحی، CVP بیمار را چک کرده بودم. از یکی از رزیدنتهای سال یک جراحی یاد گرفته بودم. اما باید اعتراف کنم وقتی دکتر فرّخی داشت توضیح میداد، آنقدر دقیق و کامل بود که احساس کردم هیچ وقت حتی کلمهی «چکِ CVP» را نشنیده بودم. وقتی گفت کی میخواهد انجام بدهد سریع جلو رفتم. وسایل را به دستم داد و حالا دقیقتر توضیح میداد.
+ خوب چرا اصلاً باید CVP را چک کنیم…؟
– (یکی از خانم دکترها) میخواهیم ببینیم که بیمار چقدر مایع عقب است.
+ درسته! یا این که شاید زیادی مایع به بیمار داده باشیم و لازم باشد سرم او را کم کنیم…
توضیحات را یکی یکی میگفت و من اجرا میکردم. یادم هست عدد خطکش ۱۶ شد که برای بیمار زیاد بود و باید مایع دریافتی را کم میکردیم.
به خودم میگفتم: «سالی که نکوست از بهارش پیداست.» هنوز وارد بخش نشده بودم و اولین یادگیری (Teaching) برایم اتفاق افتاده بود. به خودم گفتم: بریم که بترکونیم! (Let’s Rock).
یکی دیگر از استیودنتها از راه رسید. دکمههای روپوشش را نبسته بود. تیشرت قرمز رنگی پوشیده بود. سلامی کردم و به انگلیسی چیزی گفت. خندهام گرفت. هنوز نمیدانستم که این استیودنت قرمز پوش هم قرار است در سرویس یک باشد و ده روزِ خاطره انگیز را با هم رغم بزنیم: دکتر احمد نظرزاده.
***
وارد اتاق کنفرانس شدم. رزیدنت ما، خانم دکتری، خسته از کشیک شب قبلش، آنجا نشسته بود. خوشحال بودم که قرار است از فردا، رزیدنتها عوض بشوند.۲ کاری به خستگی او ندارم، اما تعریفی هم ازش نشنیده بودم.
هر چه ایستادیم استاد ما نیامد. استاد سرویس دو، آقای دکتر فتاحی آمدند و راند را هم تمام کردند و باز هم استاد ما نیامد. رزیدنت خسته به او تماس گرفت و استاد گفته بود: «مگه امروز راند با من بوده؟!»
حالا همه باید منتظر میشدیم که چند ساعت دیگر استاد از راه برسد. گویا خارج از شهر هم بود. استاد رسید، سریع هم رسید. در اتاق کنفرانس، مشخصات سه بیماری که در بخش داشتیم را کامل در دفترش نوشت. اولین بار بود که میدیدم استادی مینویسد! بعد هم که تمام شد گفت انشاءالله راند اصلی را از سهشنبه شروع میکنیم. علت را پرسیدیم. گفت: فردا وورکینگ راند (Working Round) انجام میدهم۳ که اول بیمارانم را کامل بشناسم. دوشنبهها بیمارستان نیستم. پس سه شنبه اولین راند اصلی را خواهیم داشت. من و مهدی و احمد هم که امتحان اخلاق پزشکی داشتیم، به استاد گفتیم که یکشنبه را نباشیم مشکلی ندارد؟ جواب داد: نه بابا! چه اشکالی دارد. شما از هفت دولت آزادید.
***
سهشنبه صبح، حدود ساعت ۷:۳۰ بود که رسیدم پشت در اتاق کنفرانس. صدا میآمد. احتمالاً همه داخل بودند. در را باز کردم. رزیدنت جدید نشسته بود و داشت با اینترنها بیماران را بررسی میکرد. لحن صدا و هیبتش را دوست داشتم. باید اعتراف کنم که در اولین نگاه به خودم گفتم: «بدبخت شدیم. این از اون رزیدنتاست…»
همه بودند. و من فقط استیودنتها را میشناختم. سری به نشانه سلام تکان دادم. فضا به نظر سنگین میآمد. صندلی کنار رزیدنت اولین جایی بود که دیدم – و البته تنها جایی هم شد که در اتاق کنفرانس مینشستم.
رزیدنت سینیور۴ ما، دکتر محمدحسین جمالی، یک فرد خوشتیپ، ورزش کار، مودب۵، خوش برخورد، خوش لباس، دقیق و باسواد بود. اصلا همچین رزیدنتی تا امروز نداشتم. این اندازه پروفشنال (Professional) بودن را فقط در کتابهای علمی-تخیلی و فیلمهای سینمایی دیده بودم.
روز اول روی صندلیِ کنار رزیدنت نشستم، و به خاطر شخصیت او، تا آخرین روز بخش، باز هم همانجا مینشستم.
آنقدر با همه – دانشجویان، بیماران – خوب برخورد میکرد که دیدن همان رفتار برای آن که بگویم این بخش برایم یادگیری داشته است کافی بود.
ما استیودنتها و رزیدنت، هر روز بعد از راند، راجع به یک بیماری شایع با یکدیگر صحبت میکردیم و قرار هم گذاشتیم که این جلسات را در اسکایپ ادامه بدهیم.
دو رزیدنت جونیورِ باحال هم داشتیم که چند ماه بود وارد دوره تخصص داخلی شده بودند. راستش روز پنجم این را متوجه شدم. قبل از آن فکر میکردم اینترن هستند. خانم دکتر رسولی اصل و خانم دکتر امیدی.
در یک کلام، تیمی که با آن افتاده بودم، عالی بودند.
***
شخصیت استاد برایم جالب بود. جالب و ماندگار. استاد «دکتر سید محمد کاظم حسینی اصل» شخصیت محکمی داشت:
دلسوز بود. آنقدر دلسوز که به من انگیزه میداد.
باسواد بود. آنقدر با سواد که از خودم خجالت میکشیدم.
پیگیر بود. آنقدر پیگیر که دلگرم شدم که هنوز هم چنین افرادی در سیستم وجود دارند.
عاشق بود. آنقدر عاشق که به تمام رفتارش جهت داده بود.
روز اول به ما گفت؛ من آمدهام که انگیزه را در شما بیدار کنم وگرنه علمی ندارم که بخواهم به شما بیاموزم. خودتان از من باهوشتر هستید و همه چیز را مطالعه میکنید.
او میگفت من تمام اطلاعات بیمارانم را در دفترم یادداشت میکنم که هم بهتر یادبگیرم هم حین پیگیری بیماران چیزی را فراموش نکنم. گاهی هم در روزهای تعطیل دفترهایی که نوشتم را ورق میزنم و مرور میکنم.
به ما میگفت همیشه یادگیری را دوست داشتم. اصلا HLA۶ من به پول درآوردن نمیخورد. تازه بعد از گرفتن فوقتخصصی امتحان USMLE داده بود.
از خاطراتش برایمان میگفت و همه میخندیدیم. و در بین همهاش نکتهای برای یادگیری وجود داشت.

روز جمعه رزیدنت سرویس مقابل، خانم دکتر نیکفرجام وارد اتاق کنفرانس شد و گفت: چرا برای استاد «ناپلئونی» نمیگیرید. همه با تعجب گفتیم: «چرا ناپلئونی؟» گفت: «کلید استاد در ناپلئونی هست.» بین صحبتهاشون گفتند البته خودم «شکلاتی» دوست دارم. به شوخی گفتیم پس کلید شما هم شکلاتی است. همه خندیدیم.
وسط این صحبتها یک دفعه دکتر جمالی گفت: «پس انشاالله شنبه با رمز «یا زهرا» عملیات را شروع میکنیم.»
***
خانم دکتر پورجعفر، زحمت کشید و روز یکشنبه کیک خرید. با چای و نسکافه. جعبه را گذاشته بودیم روی میز که اولین چیزی باشد که استاد میبیند. استاد هم تا دید، با لهجهی شیرین تُرکیاش گفت: «ناپلئونی هست؟!» و یک دفعه یخ همگی شکست و افتادیم روی خنده.
سعی کردیم با رعایت پروتوکلهای بهداشتی، در اتاق کنفرانس GI Round را شروع کنیم. میدانید دیگر؟ سعی! کردیم. 😉
باید اعتراف کنم که آن روز، یکی از ماندگارترین روزها بود. بعد از آن که تمام شد؛ استاد ایستاد و گفت: «دیروز اون آقای دکتر۷ به من گفت ما تازه استیودنت شدهایم؛ چه پیشنهادی برای ما دارید. من که اصلاً در جایگاهی نیستم که بخواهم توصیهای بکنم برای همین امروز میخواهم به عنوان هدیه، یک جمله برایتان بنویسم.»
ماژیک را برداشت و گفت آن زمانها یک کتاب معاینه بالینی وجود داشت۸ که اولش با این جمله شروع شده بود:
دانشجوی پزشکی که روز درس بخواند و شب بخوابد، هرگز (Never) پزشک نمیشود.
این را بر روی تخته نوشت و در تفسیر آن اضافه کرد:
روزها برای بیمار دیدن است. باید به بالین بیمار رفت، پیگیر آزمایشهایش شد، عکسهای رادیولوژیاش را بررسی کرد، و در مورد مسائلی احتمالیاش فکر کرد و جست و جو کرد. روز برای «درگیر بیمار شدن» است. درسخواندن برای شبهاست. حتماً میدانید که در متون انگلیسی هر وقت از کلمهی هرگز (Never) استفاده میشود یعنی نویسنده خیلی به حرفش مطمئن بوده است. اگر روز درس بخوانید و شب بخوابید، شما «هرگز» پزشک نمیشوید. این هم هدیه امروز من به شما.
***
خوبی دوران کرونا در آموزش پزشکی ما این است که روزهای غیر موظفیات را هر بخشی که خواستی میتوانی بروی. حالا یکی از معدود بخشهایی که در لیست مراجعاتم قرار گرفته است، بخش گوارش با راند استاد حسینی اصل میباشد.
پینوشت: آشپزی احمد چقدر خوب است. روز آخری خودش برایمان نان پخته بود. عجب نانی.
پینوشت ۲: کیفیت عکس آخر، باعث شد آخرین چیزی که در موردش صحبت کنیم بهترین گوشیهای روز بازار باشد.
۱. دکتر مریم نعمتی و دکتر سارینا پورجعفر
۲. معمولاً اول هر ماه رزیدنتها جابهجا میشوند.
۳. وورکینگ راند تفاوتش با راند آموزشی این است که خیلی سریع انجام میشود و نکات آموزشی بالای سر بیمار مطرح نمیشود.
۴. سینیور (Senior) همان سال بالایی است. جُونیور هم میشود سال پایینی. مِدیور! چیزی بین این دو است.
۵. این را بارها گفتهام اما چون مهم است باز تکرار میکنم. منظور از «مودب»، پسر/دختر خوب و ساکتی بودن نیست. مودب به فردی میگویند که «ادبدان» است. یعنی آداب را میداند: آداب معاشرت، آداب درس خواندن، آداب رانندگی و… حالا دیگر باید بدانید که وقتی مینویسم فلانی مودب رانندگی میکند یعنی چه.
۶. منظور این است که این ویژگی ذاتاً در «ژِن» من وجود ندارد.
۷. اشاره به احمد.
۸. Hutchison’s (+)
24 دیدگاه روشن هرگز (Never) | شما «هرگز» پزشک نمیشوید
با عرض سلام و ادب خدمت جناب آقای رستگار
اول اینکه پزشکان صبح ها با بیماران امتزاج می یابند و شب ها درس میخوانند پس چه موقع فرصت می کنند بخوابند؟!(گویی HLA بنده و امثال منی که روزی ۱۰ ساعت هفت پادشاه را خواب می بینیم به این حرفه نمی خورد.)
دوم اینکه یک بار در سایت جناب قربانی خواندم که دانشگاهی که در آن درس می خوانیم مهم نیست اما با احترام می خواهم با ایشان مخالفت کنم(گرچه حق دارید در دل بخندید که این جوجه را چه کار با امیرمحمد قربانی نکته سنج.)دانشگاهی که درآن درس می خوانیم مهم است نه از حیث درس و استاد،گایتون همه جا گایتون است و استخوان لگن هم همه جا استخوان لگن،بلکه از حیث افرادی که در آن دانشگاه با آنها آشنا می شویم.خداوند این توفیق را به بنده داد که از مدخل دانشگاه با افرادی چون شما و امیر محمدقربانی آشنا شوم و ازتان بیاموزم همانگونه که شما از اساتید خود می آموزید.
بیش و پیش از هرچیز خسته نباشید(یا با تاسی از خودتان خسته نمانید)
سلام مسیح،
مشتاق دیدار…
من با تو موافق هستم؛ حتما دانشگاه مهم هست؛ من همیشه مثال باکتری و محیط کشت را میزنم. احتمالا تجربهی آزمایشگاه باکتری شناسی را داشتی. باکتری ها ذاتا خیلی تمایل دارند که تقسیم بشوند و تکثیر پیدا کنند اما اگر محیط کشت مناسب را نداشته باشند «می خواهند» اما «نمی توانند» تقسیم شوند. و این داستان دانشگاه و محیطی که در آن هستیم حتما تاثیر دارد و مهم هست.
من فکر می کنم صحبت های امیرمحمد هم در آن بافتی (Context) که داشت صحبت می کرد درست بود. جنس صحبت های آنجا نق و نوق های محیط دانشگاه بود که باعث شد امیرمحمد بگه دانشگاهی که در آن درس می خوانیم اهمیت ندارد و با او موافقم.
جنس صحبت های تو از جنس منطق و شرایط (Chance) هست که با آن هم موافقم و تضادی نمی بینم 🙂
دمت گرم
ازت بدم میاد
:))
امیرعلی جان؛
سلام. خستهی ایام نباشی!
خاطره نویسی و پرورش اون خاطره به کمک داستان، هنر بزرگیه. خوشحالم برات که این هنر رو داری. چون من هم خوندم این پستت رو و کلی لذت بردم ازش 🙂
راستی راستی؛ یک خواهش دارم ازت امیرعلی. اگر امکانش هست ایمیلت رو بدی تا یه سوالاتی رو ازت بپرسم. مدتیه که سوالاتی ذهنم رو درگیر کرده و اگر برات امکانش هست، دوست دارم نظر تو رو هم بعنوان «گروه مشورتیم» بدونم. لطف میکنی اگر با تمام مشکلات، این فرصت پرسیدن رو به من میدی.
دوستدار تو ؛)
محمدجواد عزیز،
سلام و خداقوت. اگر اشتباه نکنم موقعی که توی وبلاگت دیدگاه مینویسم، ایمیل رو هم وارد میکنم. به نظرم داشته باشیش. 😉
خوش حال میشم اگر کمکی از دستم بر بیاد.
ارادتمند
سلام ،چرا کنار بالای وبلاگتون نوشتین مغزنوشته های یک ذهن مریض؟؟
سلام،
در قسمت «درباره» جواب سوالت رو نوشتم.
سلام امیرعلی.
چقدر قشنگ نوشتی از تجربهات. باعث شد بیشتر از قبل انتظار ورود به بخش رو بکشم. خوشحال میشم بیشتر از این تجربهها بنویسی.
سلام علیسینا عزیز،
خوشحالم که دوباره نوشتن رو شروع کردی.
به امید دیدار
میدونین چیه؟ اصلا به من میگن سلطان پله ها، ای کاش اینجا پله های بیشتری بود تا میتونستم لهشون میکردم…
یه جای دیگه در سری شرک به این رفتار دانکی پرداخته میشه، اگه گفتی کجاست؟
سلام 🙂
الان حضور ذهن ندارم متاسفانه
واای که چقدر خوب میشه اگه بیشتر درمورد نق و نوق های بیمارستانی و سختی های دانشجویی پزشکی بدونم !! با دونستن این مطالب هر موقع از درس خوندن برای کنکور خسته میشم یا کم انگیزه میشم با خودم میگم:خستگی الآن که چیزی نیست ؛یه پزشک نباید خسته بشه پس ادامه بده ! و نکته مثبت دیگه ای که دونستن چنین مطالبی داره اینه که وقتی با مشکلاتی که ممکنه در سال های آینده پیش بیاد آشنا باشم موقع برخورد کردن با اونها راحت تر از پسشون برمیام بنابراین بابت اینکه تجاربتون رو در اختیار من و بقیه میذارید واقعا ممنونم .
چه تجربه های تلخی!!! خیلی دوست دارم بدونم شما به عنوان یک انسان و پزشک چه احساسات انسانی رو در اون شرایط تجربه کردید،البته اگر علاقه دارید درموردش تو پست هاتون بنویسید چراکه شاید دوست نداشته باشید اون لحظات اندوهناک رو به خاطر بیارید .
رااااستی چقدر خوبه که عکسای بیمارستانی رو تو پست هاتون میبینم اینطوری همه چیز تو ذهنم واقعی تر میشه و اما درمورد عکس اون اتاق عمل انتشار ندادن اون عکس به قول خودتون (مودب و آداب دان ) بودن شما رو میرسونه.
موفق و سلامت باشید .
ســـلام 🙂
میتونم جمله «دانشجوی پزشکی که روز درس بخواند و شب بخوابد، هرگز (Never) پزشک نمیشود.» رو تو وبلاگم repost کنم؟
سلام
چرا که نه 🙂
سلام و خداقوت آقای دکتر رستگار
واقعا از اینکه این نوشته و نوشته های مشابه مثل کوه انگیزه ای برام هستند تا این یکسال پشت کنکوربودن رو با عشق به هدفم (پزشکی و پژوهش پزشکی) بگذرونم ،بی نهایت ازتون قدردانی میکنم،این مقدار توصیف جزئیات واقعا فوق العاده است و تصویر ذهنی من رو از فضای بیمارستان به تصویری کامل و شفاف تبدیل میکنه که مطمئنم به امید خدا ،با تلاش زیاد،به زودی اون رو تجربه خواهم کرد.
راااستی به عنوان یک پیشنهاد ،آیا ممکنه درباره احساسات وافکاری که موقع دیدن اولین بیمار خیلی بد حال ویا مرگ یک بیمار تجربه کردید ،بنویسید؟گاهی فکر میکنم این موضوع یک چالش بزرگ برای دوره دانشجویی پزشکی به شمار میره.
یکی از دبیرانم میگفت :این موضوع برای کادر درمان عادی میشه ! آیا واقعا همینطوره؟!
سلام،
ممنون از لطف شما. پس حواسم باشه از این به بعد از نق و نوقهای بیمارستانی بیشتر بنویسم. فکر میکنم این طور تصویر واقعیتری پیدا کنی.
ممنون از پیشنهادت خوبت؛ قبلاً به نوشتن در اینباره فکر کردم.
اولین تجربه بیمار بد حالم را کاملاً در ذهن دارم. در بخش زنان، مادر جوانی ۲۳ ساله که آیزنمنگر بود (یکی از مشکلات قلبی را داشت) و نباید حامله میشد. با علم به این موضوع حاملگی ۱۹ هفته داشت و حالا هم خودش و هم جنین در خطر مرگ بودند. آخر هر دو هم از دست رفتند.
بیمار دیگری داشتم در بخش روماتولوژی، مادر جوان ۲۵ ساله اهل سیستان و بلوچستان، بسیار خون گرم و صمیمی. دو فرزند کوچک داشت. حالا در بخش ما بستری شده بود و مشکل لوپوس (SLE) داشت. به خاطر حملهی بیماری به ریههایش، و خونریزی ریوی، مادری که صبح با هم میخندیدیم، ظهر رفت زیر دستگاه تنفس و دو ساعت بعد از اتمام شیفت من، خبر دادند که فوت شده است.
نوشتن از اینها ویژگی خاص خودش را دارد. من حتی عکس اتاق عمل اولین بیمارم، آن مادری که آیزنمنگر بود را نگه داشتم. بیشتر درگیر مسائل اخلاقی آن هستم برای همین انتشار نمیدهم.
اما حتما سعی میکنم در مورد این دسته از تجربیات بیشتر بنویسم.
پرسیدی عادی میشود؟ انشاءالله پاسخت را میگذارم در یکی از پستها.
عالی امیرعلی
عالی
فکر میکنم بزرگترین و قشنگ ترین دستاورد تو طی اون چند سال تزریق شور و روحیه توی منتورینگ رسیدن به سطح ویژه ای از ارتباط گرفتن با دانشجو ها و اطرافیان بود.
این رو توی همه ی نوشته هات میبینم و لبخند میزنم. نوشته هات میگن منشا خوبی از نشاط صبحگاهی هستی و موتور محرکی برای جمع:)
خوشا به حالت که با احمد نظرزاده همراه شدی.
این بشر عجیب و غریب و بشاش و رها و خاص و در یک کلام معرکه.
سلام مهدی،
باید اعتراف کنم ورودم به منتورینگ یکی از نقاط عطف زندگیم بود. خیلی وقت است برنامهریزی کردهام که خاطرات منتورینگ رو در قالب «خاطرات یک دبیر» منتشر کنم. راستش هنوز نیاز به کار دارد؛ امیدوارم تا قبل از سال بتوانم آمادهاش کنم.
احمد نظرزاده، این بشر معرکه رو تازه پیدا کردم. فکر میکنم بهترین کلمه رو استفاده کردی: «رها»… رهای رها…
سلام امیر علی،حالت خوبه؟ نوشتتو به عنوان هدیه تولدم درنظر میگیرم البته یه روز دیرتر.
امیدوارم حسابی از بخش گوارش لذت برده باشی انقد خوب تعریف میکنی که حس میکنم خودم اونجا بودم لحظه به لحظه.منم ناپلئونی دوست دارم :-).کیفیت عکس هم عالیه.رزیدنتتونم خیلی خوبه خوش قدوبالا و ورزشی و خوشتیپ(کاملا خواهرانه عرض میکنم) آدم امیدوار میشه که کسایی هستن که تو این رشته تحصیل میکنن و بازم به خودشون میرسن
سلام آیدا،
تولدت مبارک. انشاالله که توی این روزهای شلوغ پلوغ سلامت باشی.
برای این که کیفیت عکس سرعت بارگزاری پست رو کم نکنه مجبور شدم ۴ بار کم کیفیتترش کنم.
سلام امیر علی
اینبار دیگه مطمئنم اولین نفریم که دارم پستتو میخونم:)حسابی فن بلاگ هات شدم.
نمیدونم حس کردی یا نه ولی وقتی دارم نگاه میکنم میبینم ما چقد خدایی استادا و معلمان دلسوزی داریم.به طرز عجیبی فوق العاده آن .حتی یاد اخمای معلم شیمی ام هم جذابه بس که رفتار حرفه ای داشت.
وای چقدر عاشق پزشکیم قسمت نشد که امسال وارد شم ولی قول میدم سال دیگه پزشکی دانشگاه شیرازم.لطفا به نوشتن ادامه بده وتجربیاتت رو تو این مسیر باهاشون به اشتراک بزار.
Stay healthy
سلام فاطمه،
اره وقتی که سیستمی به رفتار اساتیدمون نگاه میکنیم، به قول تو «خداییش» دلسوز هستند.
امیدوارم همیشه، در تمام طول زندگی، محکم به تلاش کردن ادامه بدهی. هیچ وقت نمیگویم خسته نخواهیم شد چرا که خسته شدن در مسیر سختیها طبیعت وجود انسانهاست. پس این طور میگویم: هیچ وقت خسته نخواهیم ماند.
Same
از این حجم زیاد جزئیات و ریزنگری واقعا لذت بردم .ممنون که می نویسی….