فکر میکنم سال سوم دبیرستان بودم. با یکی از دوستانم توی «پارک خلدبرین» قرار گذاشته بودیم. طبق عادت همیشگیام با دوچرخه راهی شدم. چند ساعتی را با هم بودیم. وقتی هوا داشت رو به تاریکی میرفت، خداحافظی کردیم و به سمت خانه حرکت کردم.
خانه ما آن زمان، در خیابان «دوازده متری نمازی» ستارخان بود. به «فلکهی سنگی» که رسیدم، وارد خیابان ستارخان شدم. چون که سمت مقابل خیابان عفیفآباد را بیشتر دوست داشتم، رفتم آن سمت خیابان. همان جایی که درختان نارنج سرتاسر پیادهرو را پوشانده بود، و شبها به خاطر تنفسِ درختان، بوی رطوبتِ خوشایندی را ایجاد میکرد.
وارد آن دالونِ پر درختِ مرطوبِ خوشایندِ تاریک شدم، و شروع کردم به رکاب زدن. کمی سرعتم را بیشتر کردم که نوازش باد خنکِ شبانگاهی را بیشتر روی صورتم لمس کنم. تا آن که پسرکی جوان، که در نگاه اول حدس میزدم همسن یا کمی بزرگتر از من باشد گفت: «ببخشید آق! پسر، ساعت چنده؟!»
***
– ببخشید آق پسر ساعت چنده؟
من هم روی صداقت همیشگی خودم، بدون توجه به حواشی و هر آنچه که داشت اتفاق میافتاد، ترمز گرفتم و ایستادم. سلامی کردم و سرم را آوردم پایین تا به مچ دست چپم که رویش ساعت بسته بودم نگاه کنم. که یک دفعه یقهی لباسم را محکم گرفت و مرا از روی دوچرخه به سمت دیوار پیادهرو هل داد. و صدایی که از من ساعت را پرسیده بود، حالا داشت فحش میداد.
من یک لحظه کاملاً شوکه شده بودم و تا حالا یک «خفتگیری خیابانی» را تجربه نکرده بودم. در بین فحشهایی که میداد به من میگفت: «زود باش! جیبهایت را خالی کن!»
من حسابی ترسیده بودم. دهانم خشک شده بود و همهی بدنم سرد شده بود. و هنوز در شوک بودم. میخواستم «فریاد» بزنم و کمک بخواهم، اما نمیشد.
تا حالا، شده از آن خوابهایی ببینید که در آن توی اتاق خواب خودتان هستید، صدای اهالی منزل را هم میشنوید اما هر چه تلاش میکنید آنها را صدا بزنید و از آنها کمک بخواهید، نمیشود؟
من همان شکلی شده بودم.
تا آن که یک مشت محکمی به گوشه سرم زد. این مشت همان و بیدار شدن من از آن شوک همان. حالا صدایم را حس میکردم که با تمام قدرت داشت فریاد میزد. هیچ چیز دیگری نمیگفت. فقط داشت فریاد میزد. چنان بلند که تا حالا نشنیده بودم. چنان بلند که تمام خیابان ستارخان و عفیفآباد داشتند به سمت صدا میآمدند. در همان حین، دوچرخهی خودم را هم با پا به سمت او هل دادم، و با تمام قدرت یک لگد محکم به پای چپ او زدم. و او، فرار کرد. دوستش سوار موتور بود. من تازه زمانی که پرید پشت موتور متوجه حضور دوست او شده بودم. پرید پشت موتور و من چوبی روی زمین برداشتم و به سمت کمر او پرتاب کردم. ظاهراً پرتاب ضعیفی بود و چوب به او نرسید.
ضربان قلبم را در تمام سرم حس میکردم. انگار که داشت در تمام سلولهایم به صورت جداگانه خون را پمپاژ میکرد. قبل از آن که دوچرخهام را بردارم، زمین را کورکورانه گشتم. با مشتی که به من زد، عینکم را گوشهی پرتاب کرده بود. عینک را پیدا کردم، انگار در حین تمام اتفاقات پای یکی از ما روی آن رفته بود و یکی از دستههای آن کج شده بود، اما شیشهاش نشکسته بود. عینک را به همان شکل مضحک روی صورتم گذاشتم، دوچرخه را از روی زمین برداشتم و با تمام سرعت به سمت خانه رکاب زدم.
با تمام سرعت رکاب میزدم، و با آن که حسابی ترسیده بودم اما یک چیزی مرا خوشحال نگه داشته بود. آن فریاد و صدایی بود که تا به آن روز از خودم نشنیده بود.
***
همیشه از این که صدایم در نمیآمد، یک جورایی ناراحت بودم. آنجوری ناراحت بودم که نه آنقدر مسئلهی کوچکی بود که بیخیالش بشوم و نه آنقدر بزرگ بود که راجع به آن با کسی صحبت کنم.
آن زمانهایی را بیاد بیار که هنوز معلم وارد کلاس نشده و همه دارند با هم صحبت میکنند، و مبصر کلاس هم هر چه تلاش میکند، اسامی خوب و بد درست میکند، تهدید میکند و… فایدهای ندارد. و تو میخواهی در این شلوغی با بغلدستی خود صحبت کنی. و صدایت را نمیشنود. یا آنکه آخر یک کلاس بزرگ نشستهای و بعد از آن که دستت را بلند کردهای میخواهی سوالی را از آقا یا خانم معلم بپرسی، اما مدام میگوید: «چی؟ کمی بلندتر لطفا… متوجه نشدم.» و بعد دوستت که کنارت نشسته چنان جملات تو را تکرار کند که تا دو یا سه کلاس آنورتر! هم آن را بشنوند.
حالا، برای اولین بار بود که توی یک خفتگیری صدایی از خودم شنیده بودم که به من میگفت: «دیدی تو هم میتوانی؟» و این باعث شده بود که یک حس متفاوتی از آن خفتگیری در ذهنم بماند. احساس ترس به همراه شادی. یادم میآید تا مدتها وقتی میخواستم این داستان را برای بقیه تعریف کنم، به قسمتِ فریادِ ماجرا که میرسیدم این طور میگفتم: «مثل شیری! که میخواهد غرّش کند، آنگونه نعره! کشیدم»
***
جلسه سومِ کلاس آواز بود که داشتم با استادم، آقای زارع تمرین میکردیم که ناگهان برای اولینبار صدایی از من در آمد که چشمانم از شدت ذوق کمی اشکی شد. آقای زارع از من پرسید: «تا حالا چنین صدایی را از خودت شنیده بودی، آقا کسری؟»
در نهایتی که میخندیدم، به او گفتم تا حالا نشنیده بودم.
او در ادامه به من گفت:
یکی از شاگردانِ «دختر»م، وقتی برای اولین بار صدایش در آمد، نشست روی زمین و گریه کرد و به من میگفت آقای زارع باور کن تا حالا نمیتوانستم جیغ بزنم.
و بعد بازتابی از فضای تربیتی و فرهنگی جامعه را با هم مرور کردیم. جامعهای که ناخودآگاه به ما گفته است: «هیس! دختران (و پسران) که فریاد نمیزنند!»
پینوشت: بعد از آن ماجرا، دیگر هیچ وقت سمت مقابل خیابان عفیفآباد نه پیادهروی کردم نه دوچرخه سواری، نه از هوای مرطوبِ خوشایندهش لذت بردم.
پینوشت ۲: دیگر هیچ وقت ساعت نپوشیدهام.
2 دیدگاه روشن هیس | دختران (و پسران) فریاد نمیزنند
ممنونم امیرعلی جان. نوشته جالبی بود. نوشتن چنین تجربیاتی به نظرم شجاعانه ست و برای کسایی که زخم های مشابهی دارن میتونه خیلی مفید باشه. مخصوصاً اینکه آدمها به ندرت چنین تجربیاتی رو با بقیه به اشتراک میگذارن. اکثراً پس ذهنمون اینهارو دفن میکنیم. میدونیم این دفن کردنها هم هزینه ش زیاده. بخشی از انرژی و ظرفیتهای ما رو هم با خودش دفن میکنه.
سلام هیوا جان،
چقدر خوشحال شدم که اسمت رو اینجا دیدم. حقیقتش از اول دبیرستان سعی میکردم تمام این تجربیات رو توی دفترچه خاطراتم بنویسم. اما همون طور که اشاره کردی، همان هم نوعی دفن کردن به حساب میومد. کم کم شجاعت این رو پیدا کردم که از برخی از تجربیاتم از این جنس بیشتر بنویسم، بیشتر تعریف کنم.