چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ | آندرلپ (Underlap) داخلی

اگر همین الان یک زنبوری مرا نیش بزند و وارد شوک آنافیلاکسی بشوم چه می کنید؟

بعد از این حرف، برای مدتی کوتاه تنها ۱۴ چشم داشت او را نگاه می‌کرد که یک دفعه یکی پرسید: «استاد بهتر نیست احتیاط کنید که زنبور شما را نیش نزند؟!»

و حالا انگار که فضا صمیمی‌تر شده باشد، بار دیگر همه با هم خندیدیم…

همیشه قصه‌ها را از اول شروع نمی‌کنند، بعضی وقت‌ها مثل سریال‌های کره‌ای! از آخر ماجرا شروع و در ادامه از اول روایت می‌شود. این سوال را استاد ثاقب از ما پرسید، روز آخر بخش بود و همه روی بالکن بیمارستان که به فضای جنگلی بیمارستان راه پیدا می‌کند نشسته بودیم و دقایق آخر را با هم می‌گذراندیم.

***

می‌دانستم که استاد ثاقب این ماه بخش کلیه بزرگسالان را راند می‌کند؛ برای همین برای گذراندن این بخش درخواست کردم. بخش اولم را هم بعد از مشورت گرفتن از استاد مرتضوی، عمومی (General) انتخاب کردم. هر دو رکوئست (Request) گرفت. دو هفته بخش جنرال نمازی (همان CCU 3 قدیم) و دو هفته بخش نفرولوژی ۲ نمازی افتادم. هر دو خوب بود و خاطرات زیادی برای تعریف دارم. البته در این پست بیشتر دوست دارم از بخش کلیه (نفرولوژی) صحبت کنم.

***

همیشه دیدن یک چهره آشنا در بخش جدیدی که شروع می‌کنی، دل گرم کننده است. روز اول ماه داخلی اسم دکتر اسماعیل‌پور را در لیست دیدم. دوستی ما از بخش روان‌پزشکی، درمانگاه استاد رازقیان، شروع شده بود. اولین کاری که کردم به او پیام دادم و گفتم که قرار هست بخش جنرال و نفرو را با هم باشیم؛ هر دو آن را به فال نیک گرفتیم و قول دادیم که «خوب» خواهد گذشت. برای من که این طور بود؛ باید از او هم بپرسم که آیا «خوب» گذشته یا نه.

دو هفته اول ماه را بخش جنرال بودیم. استاد نداشتیم. بخش ما را فلو راند می کرد؛ یعنی دانشجوی فوق تخصص. بخش نسبتاً سنگینی حساب می‌شد و برای من کمی گنگ گذشت. آن طور که دلم می‌خواست برنامه (Plan) بیمارانم مشخص نبود. شاید هم کارهای زیاد بخش بود که این حس را به من منتقل می‌کرد. هر چه بود یک چیز را خیلی خوب متوجه شدم؛ این که حضور یک استاد در یک بخش، بزرگ‌ترین نعمتی هست که کادر آن بخش – از دانشجو گرفته تا پرستاران و بیماربران محترم – همگی بهره‌مند می‌شوند.

بخش جنرال را با دکتر چوپان همکار بودم؛ او معتقد بود که من خوش کشیکم و تا به حال کشیک‌های به این آرومی را نگذرانده بود و من معتقد بودم که بد کشیک‌تر از او وجود ندارد چرا که کشیک‌هایی به این سنگینی نگذرانده بودم!
کادر پرستاری نظرشان به نظر او نزدیک‌تر بود.

خاطره‌ی جالب این بخش روز پزشکش بود که با حضور استاد فلاحی، شیرینی کوچکی پخش شد و عکس یادگاری گرفتیم.

توضیحات تصویر: روز پزشک – شهریور ماه سال ۱۴۰۰ بخش جنرال (ریه یا CCU 3 سابق) – بیمارستان نمازی از راست به چپ: خودم، دکتر احسان اشکانی (استیودنت)، دکتر کوثر چوپان (اکسترن)، دکتر آتوسا ابراهیمی (اینترن)، خانم ساره زارع (اینچارج)، پرستار محترم بخش (اسمشون خاطرم نیست)، استاد دکتر فلاحی، خانم دکتر افسانه درخشان (فلو ریه)، رزیدنت محترم بخش (اسمشون خاطرم نیست)، دکتر مهرناز رمضان‌پور (استیودنت)، دکتر حدیثه عواطفی (استیودنت)، دکتر رضا مشفقی‌نیا (استیودنت) | دکتر یونس محمدی (استیودنت) هم از ما عکس گرفته
آشنائیم با دوستان آن ماه، بخشِ دیگری از خاطراتم را می‌سازد. یکی از آن‌ها دکتر علی اثناعشری، رزیدنت نوروسرجری، بود که همیشه شنیدن اسمش برایم خوشاینده است.
بخش نفرولوژی اما حکایت دیگری داشت

شروعش با مرگ یکی از بیمارانم شروع شد. اولین بار بود که CPR می‌کردم. خانم مسن ۹۱ ساله‌ای بود، که به علت بیماری کووید در بخش بستری شده بود. روز قبل دو بار CPR شده بود و بعد از یک دیالیزِ آباد، او را به روز بعد رسانده بودند. ساعت ۸:۳۰ صبح بود که پرستار درِ اتاق کنفرانس را باز کرد و گفت بیمار arrest کرد. با رزیدنت رفتیم بالای سر بیمار. اول رزیدنت شروع به ماساژ دادن قلب کرد (Chest compression) بعد از او من رفتم بالا سر بیمار. اولین فشار را که دادم، شاید ۲ یا ۳ دنده زیر دستم شکست. انگار که دنده خودم شکسته باشد داشتم ادامه می‌دادم. از آن پیرزن بیچاره که چهره‌ی یک مادر بسیار مهربان را داشت، در دلم عذرخواهی می‌کردم و فشارهای بعدی را پشت سر هم وارد می‌کردم. این داستان ادامه پیدا کرد تا این که ختم CPR توسط رزیدنت اعلام شد. وقتی برگشتم همزمان مردی را دیدم که در گان مخصوص کرونا، با دو ماسک و شیلد مخصوص، آماده ایستاده بود و فرایند CPR ما را نگاه می‌کرد. با «سلام استاد» رزیدنت متوجه شدم که استاد است و چون برنامه را دیده بودم، حدس میزدم که باید همان «ثاقب»یی باشد که انتظار دیدنش را داشتم. از رزیدنت پرسید ۴۵ دقیقه احیا را انجام دادید؟ رزیدنت هم گفت بله استاد تمام کارها را برایشان انجام دادیم…
وقتی به سمت اتاق کنفرانس حرکت می‌کردیم آرام به رزیدنت گفتم استاد ثاقب هست؟ سری به نشانه تایید تکان داد…

***

آن روز بخش ما پاک (Clean) شده بود؛ یعنی آن که از کووید در آمده بود. البته معنی دیگری هم داشت؛ یعنی آن که کشیک سختی در انتظار ما بود. چرا که قرار بود بخش را بشورند و از عصر بخش را پر کنند. ۱۴ تخت خالی واقعا زیاد بود.

یکی از ویژگی‌های استاد این بود که بیماران اتفاقات را خودش می‌دید و آن‌ها را به بخش می‌فرستاد. من به این حرکت می‌گفتم «شکارِ مریض». پرستاران از این اصطلاح من خیلی می‌خندیدند اما به نظر خودم تا این اندازه خنده‌دار نبود.

آن روزی که بخش داشت clean می‌شد؛ من و علی۱ به همراه دکتر نگین خیری با استاد ثاقب رفتیم اتفاقات؛ شکار مریض.

چهار مریض را انتخاب کردیم که مربوط باشند به بخش کلیه و در عین حال دوستان دانشجو هم بتوانند از آن‌ها مطلب بالینی یاد بگیرند؛ یعنی مریض‌های خیلی پیچیده و بد حالی نبودند که تنها استاد از پس درمان آن‌ها بر بیاید. دو بیمار هم خود بیمارستان، مدیر تختان! (Bed manager) برای ما فرستاد. به ترتیب ۲ و ۴ صبح. یک بیمار هم از قبل داشتیم که کیس جراحی مغز و اعصاب بود اما به دلیل شک به کووید به بخش ما آمده بود و حالا یک تست منفی از او داشتیم پس در بخش ما ماندگار شده بود. اسمش محمدمهدی بود: سید محمدمهدی. خیلی دوست دارم از داستان‌هایی که با این «سید» داشتم بیشتر بنویسم اما فعلاً به جز اسم کوچکش چیزی برای نوشتن و به اشتراک گذاشتن ندارم. شاید یک روزی دفتر خاطراتم را منتشر کردم و داستان‌هایش را تعریف کردم.

***

توضیحات تصویر: عکس سمت راست – درمانگاه استاد دکتر محمدمهدی ثاقب از راست: دکتر مریم محمدی (استیودنت)، دکتر مریم ملایی (استیودنت)، خودم، استاد دکتر ثاقب، دکتر همایون امیری (استیودنت)، دکتر سمیه حاج‌ابراهیمی (استیودنت)، دکتر علی اکبر حافظی (رزیدنت)، دکتر علی اصغر طاهری (اکسترن) عکس سمت چپ – پایان بخش نفرولوژی – شهریور ماه ۱۴۰۰ از راست: دکتر حمیدرضا آریان‌فر (اینترن)، دکتر محمدرضا رحمانیان (استیودنت)، دکتر زهرا سلیمانی (استیودنت)، دکتر آتوسا ابراهیمی (اینترن)، استاد دکتر ثاقب، دکتر علی اکبر حافظی، دکتر علی وجه‌الله دار (استیودنت، از دوستان خوب هندی)، دکتر افشین فتحی (استیودنت) | بنده پشت دوربین پی‌نوشت: برای دیدن تصویر اصلی آن را باز کنید.

استاد ثاقب، استادی بود که ندیدم هیچ وقت کم انرژی باشد، همیشه کفش‌هایش به اندازه لباس‌هایش تمیز و مرتب بود. عصبانیتش را ندیدم (حتی نتوانستم تصور کنم)، به همه‌ی ما به اندازه خودمان توجه نشان می‌داد و حس دانشجو بودن را در ما زنده کرده بود. استاد منظمی بود که روتین‌های خاص خودش را داشت:

۱. معمولا صبح زود ساعت ۷ یک راند سریع با دوستان پُست‌کشیک انجام می‌داد، سپس دو ساعت بعد یک راند آموزشی با همه بچه‌ها برگزار می‌کرد. بعد از آن یک فرصت کوتاه به ما می‌داد که کارهای بخش را انجام دهیم (مثل نوشتن اوردرهای جدید و یا پیگیری مشاوره‌های اورژانسی) سپس کنفرانس بخش شروع می‌شد که مطلب کوتاهی را در حد چند دقیقه یادآوری و مرور می‌کردیم و بعد دو تا کیس از همان موضوع پای تخته بحث می‌شد.

۲. روتین دیگرش «شکار مریض» بود که آن را توضیح دادم. راستش کمتر استادِ غیر طب اورژانسی را دیدم که خودش به اورژانس بیمارستان برود و بیماران را ببیند.

۳. یکی دیگر از روتین‌های استاد این بود که گاهی شب‌ها سر زده به بخش می‌آمد و حال و احوالی از دوستان کشیک و البته بیماران می‌گرفت.

۴. درمانگاه‌های استاد هم روتین خودش را داشت. سه اتاق خالی داشتیم و تقسیم شده بودیم در این سه اتاق، اکسترن با استیودنت و یا اینترن با استیودنتش؛ و خودشان بین این سه اتاق می‌گشتند و در معاینه و شرح حال و نسخه‌نویسی ما نظارت داشتند. به هیچ کس اجازه نمی‌دادند که بیمار را در راهرو درمانگاه بخواهد ببیند و شرح حال بگیرد؛ برای حریم شخصی بیمارانش ارزش ویژه‌ای قائل بود. در نهایت وقتی بیماران درمانگاهی تمام می‌شد هر کس، کیس‌هایی که دیده بود را یکی‌یکی می‌گفت و روی آن‌ها خیلی کوتاه بحث می‌کردیم.

۵. همه بیماران را مثل کف دستش می‌شناخت به طوری که گاهی استیودنت‌ها برای تکمیل progress Note خود از استاد می‌پرسیدند که فلان کار بیمار به کجا رسید و بعد همه با هم می‌خندیدیم.

و اما رزیدنت بخش‌مان: آقای دکتر حافظی. اهل مازندران بود و همان روز اول حسابی با هم رفیق شدیم و از خاطرات سربازی و طرحش برایم گفت. حضورش در بخش بسیار دلگرم کننده بود چرا که ما در این مدت اصلاً به رزیدنت کشیک تماس هم نگرفتیم. هر موقع از شبانه روز به او پیام می‌دادیم و جواب می‌داد. بسیار صبور و با حوصله بود و اهل خاطره تعریف کردن؛ برای هر چیزی خاطره‌ای آماده داشت؛ همیشه می‌دانستم که اگر بگویم «پتاسیم» بیمارم بالا رفته خاطره‌ای می‌گوید و اگر بگویم «سدیم»ش پایین است، خاطره‌ای دیگر. هیچ وقت «کلر» را امتحان نکردم! 😉

استیودنت‌هایی که داشتیم، هفته اول با هفته دوم، دو گروه متفاوت بودند. هر دو گروه عالی بودند و دوستی‌های جدیدی بین ما شکل گرفت. البته باید اعتراف کنم گروه اول، به طرز معناداری متفاوت بودند. بعداً فهمیدم که برای این که بیشتر یاد بگیرند خودشان از خودشان ABG گرفته بودند. شنیدن این ماجرا، یک سری از خاطرات دوران استیودنتی خودم را زنده کرد.

روز اخر بعد از یک راند سریع، رفتیم بخش دیالیز بزرگسالان و آنجا با دستگاه‌ها، روند دیالیز و انواع فیلترها از نزدیک آشنا شدیم. چقدر خوب است که دیالیز جز مواردی هست که بیمه آن را پوشش می‌دهد وگرنه هر جلسه دیالیز معمولی حداقل یک میلیون تومان برای بیمار هزینه دارد در صورتی که در ایران تنها ۱۵ هزار تومان هزینه‌اش می‌شود و بقیه‌اش را بیمه پوشش می‌دهد.

بعد از بخش دیالیز و آشنا شدن با اصول کلی آن، مجدد برگشتیم بخش و رفتیم روی بالکن که فضای آزاد خوبی دارد. بعد از بحث علمی یکی دو کیس و بررسی جزئیات در حد فیزیولوژی و مولکول، استاد پرسید: «دانستن این مطالب چه کمکی به بیمار شما می‌کند؟» همه او را نگاه می‌کردیم (و این حرکت یکی از روتین‌های دانشجویان آن بخش بود) و بعد ادامه داد: «هیچ! (Absolutely nothing)، با هیچ کدوم از این اطلاعات نمی‌توانید مریض را درمان کنید؛ این‌ها بیشتر برای دورهمی‌ها و قهوه‌خونه‌ها خوب است که حرفی برای گفتن داشته باشیم و یا مثل امروز، ورزش ذهن انجام دهیم. آنچه بیمار شما را خوب می‌کند دادن نرمال سالین به علاوه پتاسیم است.»

حالا که روز آخر شده بود و فضای بین همه ما صمیمی‌تر و نزدیک‌تر شده بود. استاد هم کمی راحت‌تر با همه ما صحبت می‌کرد. بعد یک دفعه پرسید:

اگر همین الان یک زنبوری مرا نیش بزند و وارد شوک آنافیلاکسی بشوم چه می کنید؟

بعد از این حرف، برای مدتی کوتاه تنها ۱۴ چشم داشت او را نگاه می کرد که یک دفعه یکی گفت: «استاد بهتر نیست احتیاط کنید که زنبور شما را نیش نزند؟!»

و بار دیگر همه با هم خندیدیم…

حالا به رزیدنت نگاه می‌کرد و به او می‌گفت اگر بین این جماعت نیش بخوریم سریعاً تلف می‌شویم؛ کسی نمی‌تواند ما را نجات بدهد.

سپس یکی از دوستان به فرمایش استاد رفت و آمپول‌های اپی‌نفرین را آورد که آن را از نزدیک ببینیم. و حالا یاد گرفتیم که یک دهم گرم به صورت عضلانی به فاصله ۵ دقیقه برای سه بار می‌تواند جان استاد! را نجات دهد.

آخرین صحبت‌های استاد این طور گذشت:

«شما ها هنوز آدم‌های خطرناکی برای جامعه هستید. باید سعی کنید بیشتر مطالعه کنید و خودتان را آماده‌تر کنید» این‌ها را به شوخی می‌گفت و ما می‌خندیدیم اما حرفش را داشت به همه ما می‌زد.

«لطفا بیشتر از این که مراقب خودتان باشید، مراقب دیگران باشید»

و این جمله‌ی آخرش خلاصه تمام چیزی بود که باید با خودمان از این بخش می‌بردیم.

***

توضیحات تصویر: این عکس همان چیزی بود که از مدت‌ها قبل! منتظرش بودم. از راست: خودم، استاد ثاقب، دکتر حافظی پایان بخش نفرولوژی – بیمارستان نمازی – شهریور ماه ۱۴۰۰

گذر زمان را در بخش نفرولوژی حس نکردم. با این که کارها زیاد بود و پیگیری بیماران زیادتر و عموماً بیماران این بخش خوش‌حال نبودند اما با این حال کشیک‌ها مرا خسته نمی‌کرد. تیم خوبی که با هم افتاده بودیم، به همراه کادر باحال پرستاری بخش، کمک کرد خاطرات جذابی از این بخش برایم به یادگار بماند.

پی نوشت: در طول نوشتن این پست فقط داشتم به موسیقی فیلم شجاع دل (۱۹۹۵ – Braveheart) گوش می‌دادم.

پ.ن ۲: هر روز در تابلو بخش نفرولوژی یک بیت شعر جدید می‌نوشتند؛ در کشیک آخر شعرش را من انتخاب کردم؛ نوشتیم:

«چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ / چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید…»

دانلود موسیقی زمینه فیلم شجاع‌دل (۱۹۹۵)

  1. علی اصغر طاهری

7 دیدگاه روشن چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ | آندرلپ (Underlap) داخلی

  • واییی چقدرررررر این مطلب زیبا بود، و نمی‌دونم چرا هیجان انگیز

    همش حس می کردم خودم تو اون بخش هستم، و ای کاش منم با ایشون بیفتم

  • آفرین کسری جان، توانایی این رو داری از همه لحظه هات به بهترین شکل خاطره سازی کنی…

  • چقد زیبا و شیوا نوشته شده بود …مرا برد به همان لحظات بخش نفرولوژی …انگار دوباره همان لحظه ها را زندگی کردم

  • محمدحسین فرح

    مانا و جاودان باشی امیر

    همشهری و هم متممی خوشحال هستم کاه باهاتون آشنا شدم

    با مهر

  • (لطفا بیشتر از اینکه مراقب خودتان باشید ،مراقب دیگران باشید)

    به راستی چه سعادت بزرگی ست آموختن از اساتیدی که علاوه بر دروس تخصصی،چگونه زیستن را آموزش میدهند.

    مثل همیشه از مطالعه وقایع بیمارستان لذت بردم.سپاس از روایت زیبای شما

    سربلند باشید .

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی