«نوزادان نمازی دیگر کجاست؟!»
این اولین سوالی بود که با دیدن تقسیمبندی نیمه دوم تیرماه درذهنم ایجاد شد. اول از حسین پرسیدم، که جواب داد: «احتمالا همان اورژانس نوزادان هست». درست میگفت. آدرس این بود: سالن نرگس، دستِ چپ، بالای پلهها کنار ICU نوزادان. (NICU). اگر برایت سوال شده که نوزاد و اطفال فرقش چیست؛ تفاوتش در سن آنها است. به تازه متولدهای زیر ۳۰ روز، «نوزاد» میگوییم.
روز اول را دیر رسیدم. شاید حدود ساعت ۹ بود که رسیدم بخش. بچهها مشغول گرفتن شرححال (History Taking) از بیماران بخش بودند. آخر میدانی دیگر، به عنوان یک استیودنت (Student) -دانشجوی سال یک بالین- از ما همین کار انتظار میرود که خوب بتوانیم شرححال بگیریم. اطراف را نگاه میکنم، خانمی با روپوش سفید در ایستگاه پرستاری پشت به من نشسته بود و داشت با کامپیوتر بخش کار میکرد. سلامی میفرستم. البته خیلی منتظر جواب سلام نیستم. بیشتر میخواهم نوع واکنش را ببینم. با واکنش سلام کردن معمولا میتوانی پرستار بودن، رزیدنت بودن (دانشجوی دوره تخصص) و یا اینترن بودن را تشخیص دهی.
معمولا پرستارها با تعجب جواب«ت» را میدهند. جواب «تو» را به عنوان یک دانشجوی پزشکی را میگویم. انگار که این سلامی که فرستادی یک کار معمول و «هر-روزی» نیست. اینترنها اما تعجبی در کارشان نیست؛ خود هزاران دسته میشوند: اینترنهای مشتاق، هیجانزده، بیحوصله، آشنا و غریبه. تنها راه تشخیص افتراقی آنها همین «عدم تعجب» هست. اصلا انگار که منتظر این لحظه هستند که هر لحظه اتفاق بیوفتد؛ سلامِ استیودنتی!
رزیدنتها معمولا «یک بیخیالی» خاصی در جوابشان وجود دارد. ناشی از خستگی کشیک قبلی است آیا؟ دوست دارم یک پست را برای تحلیل به این سوال بنویسم.
سلامی میفرستم. گیرنده هم سریع میگیرد و برمیگردد. او حتما یک اینترن هست؛ خوش برخورد، پر انرژی و با یک تگ آبی نفتی همیشگی.
+ استاد این ماه کیست؟ معمولا چه ساعتی میآیند؟
– استاد نجیب. نمیدانم.
همیشه وقتی میگویند استاد فلانی، میخواهم بپرسم خانم است یا آقا؛ اما انگار که سوال بهجایی نیست هر بار پشیمان میشوم و البته دعای خیری میفرستم برای آنهایی که میگویند «خانم/آقای دکتر فلانی». خدا خیرتان دهاد!
+ در بخش چند بیمار داریم؟ کلا روتینِ بخش چی هست خانم دکتر؟
– امروز که سه تا مریض داریم. قسمت NICU با استیودنتها نیست. شما همینجا در «اِنیار» بمانید تا استاد برسند به اینجا. خوب، استیودنتها معمولا…
راستش بقیه صحبتهایش را انگار که نمیشنیدم دیگر. و داشتم به «چییار» فکر میکردم. البته «یار» و دلدار را نمیگویم. همان «چییار»ی که باید در آن میماندیم تا استاد بیاید.
تشکری کردم و مثل روتین همیشگیام اسمش را پرسیدم. در بخش همه همدیگر را «دکتر» صدا میکنند و بیماران را با سن و جنس و بیماریشان میشناسند: آقای ۲۰ ساله با درد شکم، خانم ۲۸ روزه با زردی و بیحالی. من ترجیح میدهم با همان اسم خودشان از آنها خاطره بسازم.
اسمش را پرسیدم و جواب داد: «جوانمردی». و در ادامه آن روز فهمیدم که جوانمرد دکتری هم بود انصافاٌ.
هر کس پروندهای برداشته بود و دیگر چیزی برای من نمانده بود. پس همانجا نشستم تا استاد برسد.
او آقای استاد بود یا خانمِ استاد؟
***
خانم دیگری با روپوش سفید میآید. از نوع جواب سلامش سریع آن را در فولدر رزیدنت اطفال ذخیره میکنم. البته این یکی دیگر نوبرش بود. از راه رفتنش فهمیدم که «کاری» نیست. به این فکر میکنم که در زندگیاش یک عدد ظرف هم نشسته است. رفتارش با اینترن برایم قابل قبول نبود؛ به نظر بیسواد میرسید. وقتی سراغ اسمش را در بخش گرفتم و کسی نمیدانست، فهمیدم که یا خیلی نیو (New) هست یا خیلی منفور! و خوب، هیچ کدام اتفاق خوبی نبود.
+ استاد آمد.
این را پرستارِ بخش رو به دیوار گفت و رفت. همهی ما بلند شدیم. پیش به سوی NICU.
(خانم دکتر نجیب یا آقای دکتر نجیب؟)
***
در NICU، یک عده «روپوش-سفید» داشتند راجع به یک بیمار صحبت میکردند. اول نتوانستم استاد را تشخیص دهم. مثل بقیه فقط ماسک پوشیده بود. (اساتید معمولا گان آبی رنگ میپوشند.) و جیب روپوش سفیدش حسابی جوهری بود -البته فقط همان روز. وقتی رزیدنت، «استاد» خطابش کرد تازه فهمیدم که اتندینگ این بخش ما، «خانم» دکتر نجیب است.
طبق روال معمول عقب ایستادم و گذاشتم صحبتهای اولیه را بقیه دوستان انجام دهند.
استاد باید هر روز بیایم؟ باید راند رو شرکت کنیم؟ نمیشه فقط کشیک بیایم؟ شما پنجشنبه و جمعهها هم راند دارید؟ یعنی باید همهمون! بیایم؟! نمیدانم چرا اینها که این همه از آموزش این روزهای کرونایی مینالند و میگوید برایمان تیچینگ (Teaching) ندارد، زودتر از همه هم جیم میشوند و میروند؟ |
چک و چونههای اولیه که تمام میشود، دیگر عقب نمیایستم. قرار بر این شد به سه گروه نامساوی تقسیم شویم و نفری ۵ روز کشیک بایستیم. من و محمدعلی نقی، ۵ روز وسط بودیم. همه سریع رفتند و کشیکهای همان روز طبق خواسته استاد، برگشتند به NICU. میخواستم من هم در با آنها به NICU بروم که حسن گفت: «نقی امروز باید CT-Scan انجام بده، من باید توی راند باشم وگرنه باهاش میرفتم. تو باهاش برو کمکش کن.»
حق میگفت. ما که ایرانی هستیم تو این روندهای اداری گیر میافتیم. نقی که دانشجوی بینالملل و اهل پاکستان بود؛ باید یکی از ما با او میرفت. پس با او رفتم.
رفتم، که پنج روز دیگر برگردیم…

شب روز اولی بود که فردای آن باید به بخش میرفتم؛ کشیک من و محمدعلی شروع میشد. در گروه از بچههای پنج روز اول پرسیدم که کلا در این مدت چی کار میکردید. با خوشحالی این جملات را تایپ میکردند و با ناراحتی اینها را میخواندم:
در «چییار» مینشستند تا استاد بیاید. همچنان مینشستند تا رزیدنتها و اینترن با استاد، آیسییو را راند کنند و بعد برسند «چییار» و حالا بلند میشدند تا در راند اورژانس شرکت کنند. بعد از راند، کارهای اینترن را انجام دهند و برو که رفتیم. یعنی حداکثر ساعت ۱۲ تا ۱۲:۳۰.
کرونا و شرایط جدید همین طوری به ضرر آموزش ما تمام شده بود. حالا چه برسد به این که همهی کار تو در بخش این باشد که منتظر استاد بمانی و بعد هم با او بروی.
صبح روز بعد رسیدم بخش و در راهرو پسری را دیدم که در سه سال و نیم گذشته او را زیاد دیده بودم و همیشه هم به هم سلام میکردیم. این بار هم همین شد. «سلام! صبح بخیر!»
وارد بخش شدم و محمدعلی زودتر از من رسیده بود و داشت با یک پرونده وَر میرفت. رزیدنت آمد و از من پرسید اینترنی؟ گفتم نه. دستور! داد که پیدایش کن. (همان رزیدنت اشاره شده در متن) من هم در گروهِ واتساپ نوشتم: «اینترن امروز کیه؟»
چند لحظه بعد همان پسری که سه سال و نیم به هم سلام میکردیم و همدیگر را نمیشناختیم با ماسک و عینک محافظتی وارد شد. اینبار او، اینترن بود که داشتم سلامش میکردم. امیرحسین روشنشاد.
خیلی با امیرحسین به ما خوش گذشت. سریع اسم هم را یاد گرفتیم (بالاخره آلزایمر که نداشتیم) من او را امیرحسین صدا میکردم و او مرا دکتر! اینترن باسواد، بامعرفت، باهوش و با ادب. (قبلا گفتم که با ادب کسی است که آداب را میداند: آداب معاشرت، آداب کار، آداب درس خواندن و… منظورم دست به سینه نشستن و «چشم» گفتن نیست.) از پنج روز تقریبا ۴ روز را با او بودیم. دو روز کشیک بود و دو روز هم تا ساعت ۱ ظهر پُست کشیک ایستاد و چهار «ظهر» را با هم ناهار خوردیم.
۱
عثمان ۲۸ روزش بود و کیس CMV مثبت بود؛ کم کاری تیروئید هم داشت. روی سرش و روی شکمش زخمی بود که هیچ کس نمیدانست علتش چیست. هر روز زخم بهتر میشد. مادرش لهجهی شیرینی داشت. میگفت اهل لار هست و خیلی وقت است که اینجا در بیمارستان است. روزی که کشیکهایم تمام شد او هم مرخص شد. پروگرس (Progress) هر روز برایش مینوشتم بیمار وضعیت خوبی دارد، آنتیبیوتیکهایش را میگیرد و قرمزی و التهام زخمهایش بهتر است. تنها چیزی که در برگهای پروگرسَم فرق میکرد، سن بیمار بود که روزی «یک روز» بزرگتر میشد.
۲
نوزاد دختر فاطمه فلانی. اولین بار متوجه این نوع نام گذاری نشدم. بعد فهمیدم که بچههایی که تازه به دنیا آمدهاند و شناسنامه ندارند را با اسم مادرشان بستری میکنند. مثلا این نوزادِ دختر، فرزندِ فاطمهی «فلانی» بود. ۲۸ روز بود که بستری بود. شما بگو یک ماه. زردی داشت و همزمان با آن عفونت نیز هم. مادرش خیلی حواس جمع بود. همه چیز را میدانست. اسم داروها، اسم آزمایشات، میزان نرمال (رِنج نرمال هر آزمایش). این اندازه از دقت برایم جالب بود.
۳
داشاب، نمیدانم اسم خودش بود یا مادرش؛ همه «داشاب» صدایش میکردیم. مشکل تنگی آئورت (COA) داشت و بیقراری میکرد. خیلی کوچک بود. خیلی بانمک. همهی وقت بیکاریام در NICU را خودش پر میکرد. با او بازی میکردم و او آرام به من نگاه میکرد. (یا حداقل من این تصور خوشایند را داشتم.) هر بار دستانم را با الکل ضدعفونی میکردم و دستهایش را میگرفتم. گوشی را روی سینهاش میگذاشتم و سعی میکردم ریتم صدای قلبش را به خاطر بسپارم. مادرش خیلی نگران بود. قرار بود عملش کنند. روز قبل از عمل، از من خواهش کرد که با دخترش به اتاق عمل بروم. خواهش میکرد و اشک میریخت. او در شیراز غریب بود. البته علت اصلی اشکهایش غُربَت نبود. «مادر بودن» بود. به او اطمینان خاطر دادم. هم از شرایط عمل و هم پزشک معالج او. حالا دیگر بیصدا اشک میریخت.
روز بعد از عمل مرا دید. تا به حال کسی این اندازه من و خانوادهام را دعای خیر نکرده بود.

۴
روز چهارم بخش شنیدم که دکتر بیگیپور (رزیدنت بخش قلب اطفال که از او در پست خاطرات بخش | قلب اطفال (Pediatric Cardiology) یاد کردم) به خاطر کرونا در ICU بستری شده است. شمارهاش را داشتم. پیام دادم تا صحّت خبر را پیگیری کنم. صحّت داشت. جویای حال شدم. وضعش رو به بهبود بود.
۵
عبدالله، او از هرمزگان آمده بود. چهره پدر و مادرش وقتی نوزاد را به دست من دادند در ذهنم مانده است. مادرش گریه میکرد و در چشمان پدر هم اشک جمع شده بود. نوزاد را همان طور که به دست من میداد گفت: «دکتر کمکش کن. بچهام دارد میمیرد.» اولین بار بود که واقعا با همه وجود احساس عجز کردم. من را دکتر خطاب کرده بود و به غیر از من آن لحظه هیچ کس در بخش نبود. پرستارها کجا رفته بودند؟ فکر میکنم یک لحظه همه رفته بودند تا این احساس جدید را تجربه کنم. چرا که وقتی این احساس به اوج خودش رسید یکی از پرستارها پیدایش شد. خانم زمانی عزیز. دلسوزترین پرستاری بود که در این مدت تجربهی کم بیمارستانیام دیده بودم. بچه را گرفت و وارد اولین اتاق شد. او را باز کرد. خیلی دقیق نگاه میکردم. میخواستم یاد بگیرم که دفعهی بعد به جای احساس عجز، حداقل بدانم که باید از کجا شروع کنم. پتوی عبدالله را باز کرد. شروع کرد روشن کردن دستگاهها برای گرفتن درصد اشباع اکسیژن خون او. پرستار دیگری از راه رسید و بیمقدمه، به او کمک کرد. حالا من و پدر با هم به آنها نگاه میکردیم. باید یک کاری میکردم. این طور نمیشد. تصمیمم را سریع گرفتم؛ همان کاری که استیودنتها ازشان انتظار میرود خیلی خوب انجام دهند. شرححال گیری…
عبدالله، قربانیِ یک اشتباه مامایی در هرمزگان شده بود. تاخیر در زایمان طبیعی، نرسیدن خون کافی به مغز نوزاد و آسیب مغزی. (Asphyxia)
***
باید به یک حقیقت اعتراف کنم. در پست قبل نوشتم که نمیتوانم در هیچ صورتی وارد رشته اطفال شوم. بودن در حضور استاد نجیب، نظرم را -تا حدودی- برگرداند. خیلی از او یادگرفتم. تمام راند ICU را شرکت میکردم و سوال میپرسیدم و میخواستم. از استاد میخواستم که مطالب مختلف را به ما آموزش دهد. معاینه طبیعی نوزاد را کامل روی یکی از بچههایی که ۶ ساعت بود به دنیا آمده بود به ما نشان داد. تمام مطالب مهم نوزادان را برایمان درس داد. و من سوال میپرسیدم و میخواستم.
در روز آخر کنفرانس مجازی به من گفت: «دکتر رستگار، سوال دیگری نداری؟ هر چیزی که در ذهنت مانده باشد؟» خندیدم و تشکر کردم. و بعد موقع خداحافظی پایان بخش رسید. شروع کردم به صحبت کردن و اعتراف کردن: «استاد عزیز، در این مدت نظرم را به رشته اطفال برگرداندید.»
او هم گفت: «دکتر رستگار که به نوروسرجری علاقه دارد؛ امیدواریم آینده او را در نوروسرجری اطفال ببینیم و همکارمان شود.» باز هم خندهای دِگَر و تشکری دگر…
و خداحافظیِ دیگر…

پینوشت: هر دو عکس دسته جمعی را اول با موبایل خودم گرفتیم؛ استاد عکس را که دید گفت: «به درد نمیخورد. با گوشی خودم میگیریم که کیفیتش خوب است.» منم گفتم: قبول نیست. این طوری، عکسهای خوب دست شما است و به ما نمیرسد. باید برایمان به صورت فایل ارسال کنید. او هم محکم جواب داد: اول عکسهای بدت را پاک کن تا عکسهای خوبم را برایت بفرستم.
و در تمام طول این مکالمات بچهها میخندیدند. خندهای خوش طعم. خندهای کرونایی۲. 🙂
۱. روزی که عکس گرفتیم؛ رزیدنتها امتحان ارتقا داشتند و در بخشها حضور نداشتند. (۲۶ تیر ۹۹ – پنجشنبه صبح)
۲. منظورم خندههای پشت ماسک است. چشمها میخندند و صدای خنده را میشنوی و خبری از دیدن لبخندها نیست.
21 دیدگاه روشن «چی»یار | اِنیار (NER)
اکثر الظن الاثم
به درستی روا نیست ما حتی به بهانه ی ادبیات و نوشته هم انسان ها را قضاوت کنیم…
درمورد مطلب دکتر حتی یک ظرف نشسته میگویم
سلام امیرعلی جان
خدا قوت و خسته نباشید میگم بهت و بی نهایت لذت بردم از روایت و قلمت. همیشه موفق و پیروز باشی و بنویسی و ما هم لذت ببریم
پ.ن: چی یار؟!!
سلام امیررضا،
خوشحالم اینجا میبینمت.
پ.ن: Neonatal Emergency Room یا همان اورژانس نوزادان (NER) که در بیمارستان به آن «اِن یار» میگویند. 😉
سلام اقای کازرونی
ساعت ۷و ۲۳ دقیقه است و من که از ساعت ۳ و نیم بامداد شروع کردم بالاخره همه مطالبتون رو خوندم!
دست مریزاد دکتر!طرز نگاه جالبی دارین و طنز ریز و پنهونی که تو نوشته هاتون هست واقعا دلنشینه.
امیدوارم تو مسیرتون موفق باشین☺
….
راستی ای کاش کلمه مریض رو از زیر عنوان کارک نوشته پاک میکردین.عباراتی ازین دست(ذهن مریض…تراوشات ذهنی و …)اینروزا بیشتر برای افرادی باب شده که تو کانال های مجازی مطالب کپی با هشتگ نیچه منتشر میکنن!
مطالب شما ارزشمند تره و امیدوارم یه عنوان زیبا و دوستانه (تر) به خودتون اطلاق کنین!
…
ببخشید پر حرفی کردم!روز خوبی داشته باشین
سلام راوی عزیز،
امیدوارم آنقدر وقتت آزاد بوده باشد که «همهی» مطالب را خواندهای. خواندن نوشتههای این وبلاگ، ارزش اینقدر وقت گذاشتن را ندارد. 😉
با شما موافقم درباره کلمه «مریض». راستش «مغز نوشتههای یک ذهن مریض» برای من یادآور یک دوستی ارزشمند است؛ برای همین آن را نگه میدارم.
میدانی مریض یا بیمار به چه معناست؟ به کسی که «مار» نداشته باشد و یا آن را از دست داده باشد، «بیمار» میگوییم. شاید با این نگرش برای شما هم قابل قبولتر بشود.
عرض ادب
سلام 🙂
مرسی لطف کردی
و اینکه
چرا کم می نویسید ؟
خواهش میکنم بیشتر بنویسید :))
چشم.
سعی میکنم بیشتر بنویسم.
راستی ایشون تو عکس دکترفرزانه زاهدی هستن فکر کنم نه فرناز..
اصلا من عین این کاراگاه ها از همه چی خبر دارم☺☺
دخترعموی من تا۹۸شیراز بود استاد بود الان رفت یه جای دیگه یه استاد توپ رو از دست دادین
خودت را معرفی کن آقا/خانم کارگاه، تا از حضور شما بهرهمند بشویم. 🙂
«چی»یار :)))
منم با این مخففهایی که روز اول بخش به آدم میگن و جوری نگاهت میکنن که انگار تو باید حتما بلد میبودی و چرا بلد نیستی یعنی چی، کلا مشکل دارم.
بالاخره یکی حرف دلمو زد امیرمحمد! :)))
ممنون خیلیی لطف میکنی
راستشو بخوای گشتم ولی هیچ جواب درستی پیدا نکردم
بازم ممنونم
میتوانی، موردی نداره… حتی اکر یکی از گوش ها هم کاملا ناشنوا باشه، باز هم میتونی
سلام وقتتون بخیر
ببخشید مزاحمتون میشم
میشه خواهش کنم بهم کمک کنی ؟
من شنوایی دوتا گوشم در حد ۴۰%هستش و با سمعک خیلی خوب متوجه میشم میتونم پزشکی بخونم ؟
امکانش نیست یه سوالی از استادتون یا متخصص این رشته توی بیمارستان بپرسین ؟ 🙁
میخوام نظر خودتون رو هم بدونم.
سلام سما،
یادم هست که مشاور دبیرستانمان در این مورد صحبت میکرد و دقیق یادم نیست چه مواردی طبق قانون نمیتوانند وارد رشته پزشکی شوند. سعی میکنم جواب را پیدا کنم اما لطفا از یک مشاور بپرس یا در اینترنت سرچ کن؛ تمام این قوانین را با یک کلیک میتوانی پیدا کنی.
یک کلام، حالمان را عوض کردی امیر جان!
کامنت تو هم حال مرا…!
دستت درست دکترعلاوه بر قلم روان دیدگاه جالبی حتی به موضوعات کوچیک و عادی داری. و این قلمت رو متمایز کرده.
دمت گرم داداش
اردتمند
سلام محمد جان،
تو لطف داری به من. چون دید خودت به موضوعات کوچک جالب هست، این را در نوشتههای من میبینی. وگرنه مهارت نویسندگیام خیلی ابتدایی است.
اخلاص
تئوناتولوژیست شدنم را آرزوست♥…قلمتان روان، روانتان بی کران. دکتر گرامی.
سلام حامد خان عزیز،
عرض درود و ادب.