..::هوالرفیق::..
صدای باران را خوب میشناسم. ملایم و نرم میبارد. دم دمهای صبح است. از حیاط همسایه بغلی هر از چند مدتی که من آن را ۵ دقیقه تصور میکنم صدای خروسی به گوش میرسد؛. شب قبل، لحاف و تشکم را زیر پنجرهی اتاق انداختهام. چرا که میخواهم با نگاه کردن به تاریکی شب گذر زمان را حس نکنم.
سکوت… سکوتی که نمیتوان آن را وصف کرد. این کلمات در وصفش میمانند. اصلاً میدانی؟ واقعاً نمیشود هر چیزی را در قالب کلمات گفت. شاید برای همین است که همان اول کار میگوید: «…یُؤمِنُونَ بِالغَیبِ…» یعنی باید به غیب (و آنچه دیدنی و توصیف کردنی نیست)ایمان داشت وگرنه اصلا وارد این ماجراها نشو…
و این غیب چیست که بخواهیم آن را با کلمات توصیف کنیم؟ باید ایمان داشت. باور کرد.
هنوز صدای باران را میشنوم؛ همچنان نرم و ملایم میزند. انگار که میخواهد آرام بیدارت کند؛ نه یک موقع خاطرهی ناخوشایندی از آن در ذهنت ثبت کنی. و بعد این، بوی زمین خیس خورده هست که توجه مرا میدزدَد. و امان از این دزدان توجه…!
میخواهم ادامه دهم اما حیفم میآید از زمین خیس خورده حرف بزنم و تو را با خود همراه نکنم. بوی خاک باران خورده، بوی سبزیهای تازه، بوی ریحان و سیر و جعفری، و بوی شمعدانیها که انگار با یکدیگر قرار گذاشتهاند که هر بار باران میآید بیشتر خودی نشان دهند. انگار که پر رنگتر میشوند. هم صدایشان، هم بویشان، هم سرخی گلهایشان. پیمانی است که با باران صبحگاهی بستهاند دیگر.
و بعد «توجهم» را (و نه «نگاهم» را) از پنجره به پتوی سردی متمرکز میکنم که کامل هم مرا در بر نگرفته. خانهی مادربزرگ است دیگر… این پتو در عین این که گرم میکند؛ سرد هم میکند. یک سردی خوشایند است. از آنها که وقتی پایت را جابهجا میکنی تو را بد عادت میکند و هِی این کار را ادامه میدهی تا تمام سردی را برای خودت برداری؛ نه یک موقع تمام شود. سردی زیر بالش هم از همین جنس است. دقت کردهای دیگر؟
و حالا نوبت «نگاه» است که همراهِ «توجه» به فضای اتاق نگاه کند. در آن گرگ و میش صبح، صدای نمنم باران، و اذان خروس همسایه، و بوی سبزی تازه و درختِ باران خورده، سوسوی قرمزی یک سمت اتاق را روشن و خاموش میکند. بخاری اتاق کلبه مادربزرگ را میگویم.
صدای آتشی که میسوزد تا گرما و روشنایی بدهد را میشناسی دیگر؟
و این همهی ماجرای این کلبهی چوبی نیست…

و داستان تنهاترین درختِ من (+).
ییلاقات شمال هم برای من به اندازه کلبه چوبی مادربزگ خاطره دارد. نمیدانم، شاید کمی کمتر…
جادهای ییلاق خودش پر از زیبایی است. جادهای نسبتاً باریک و پر شیب. یک سمت آن پرتگاه و سمت دیگرش کوهستانی است که داریم از آن بالا میرویم. هر دو سمت، سبز. خیلی خیلی سبز. گهگاه آبشارکی یا جویباری در سمت کوهستانی میبینی. صدای انواع پرندگانی را هم. یا دارند میرقصند یا پرواز میکنند و یا منتظر رسیدن تو، خوش آمد میگویند.
کمی بالاتر که میروی جاده در مه غلیظ وارد میشود. سرعت را کمتر میکنی تا از فضا بیشتر استفاده کنی. چند لحظهای که میگذرد که به نظر حدود ۱۵ دقیقه میشود از مه هم بالاتر میروی و الان دیگر تنها آسمان بالای سرت هست. دیگر پرتگاهی هم وجود ندارد. جای آن را ابرهایی پر کردند که از برف سفیدتر و از پنبه فشردهتر هستند.
بعد از این که به کلبهی بالای کوه رسیدیم؛ یکی از برنامههای ثابتمان این است که کوله باری ببندیم و به کوه نوردی برویم. پیاده از کلبه تا قله حدود یک ساعت (و یا بیشتر) راه است. به اولین جایی که میرسیم سازههای متروکی هستند که قرار بوده روزی خانهی مسکونی شوند اما حالا شدهاند جایی برای پرورش زنبور و برداشت عسل طبیعی. بعد از آن به یک دو راهی میرسیم یکی جادهی اصلی هست که مسیر ماشین رو حساب میشود و یکی سمت کوهستان و مسیر قاطر رو! و خوب مشخص است که ما کدام مسیر را انتخاب میکنیم.
در این مسیری که باید به سمت قله بالا برود، تو هی پایین و پایینتر میآیی. هر چی پایینتر میآیی صدای آبِ رودخانه بیشتر و بیشتر میشود. رودخانه در پرتگاهی وجود دارد که به این راحتیها نمیتوانی آن را ببینی. کنار لبه پرتگاه درختی وجود دارد…
تک درخت تنهای من. تک درخت گردویی که پر از خاطره است. پر از شیرینی است. پر از تلخی است. هر بار با دیدنش لبخند میزنم. لبخندی با طعم شکلاتِ تلخ.

و اتفاقا این همان درختی است که اولینبار وقتی کانال تلگرامی کارک را برای جمعآوری محتوا راه اندازی کردم؛ به عنوان لوگو انتخاب شد. لوگوی بعد از آن هم که ساخته شد با ایده از همین درخت بود.
***
البته خاطرات همیشه این طور باقی نمیمانند. شاید برای همین به آنها میگویند خاطره: قرار است در خاطر تو بماند و دیگر هیچ وقت مثل آن تکرار نشود.
این سفر شمال هم داشتم همین را میگفتم. وقتی در این جاده هستی و داری به سمت کلبهی چوبی پرخاطره مادربزرگ حرکت میکنی خود به خود بعضی از خاطرات قشنگ برایت مرور میشوند. مخصوصاً وقتی صدای خواننده محبوبت هم که همیشه، و همزمان با این سفر میخوانده، میشنوی، خیلی خاطرات قوی تر خودشان را نشان میدهند.
این سفر میگفتم: دیگر مثل قدیمها نیست. نه هیجانش، نه حسَّش، نه حالش.
قدیم وقتی توی این جاده داشتی حرکت میکردی میدانستی که قرار است شبها در تاریکترین و سردترین اتاق کلبه با پسرداییها و دخترخالهها و پسرخالهها فیلم ترسناک ببینی. میدانستی قرار است یک قلهنوردی حسابی در ییلاقات داشته باشی و زمان با سرعت برق و باد بگذرد و تو دست به دامن این ثانیهها و دقیقهها. میدانستی قرار است همه با هم برویم و بیلیارد بازی کنیم و بازند همه را بستنی سنتیِ عباسی مهمان کند و خیالش راحت باشد که آخرِ شب هر کس دنگ خودش را به زور به تو خواهد داد. میدانستی قرار است تمام سیستمها به صورت شبکه (LAN) به هم وصل شوند و اِیج آف۳ (Age Of) بزنیم و بعد هم لِفتی۴ (Lefty) اون هم به شکل ورسوس۵ (Versus).
و در این سفر های اخیر میدانی که دیگر قرار نیست از این داستانها خبری باشد. پس لبخند میزنی: با طعم شکلاتِ تلخ.

اما یک چیز را خوب میدانی، قرار نیست بعد از این همه سال، تغییراتی که در وجود و شخصیت و سبک زندگیِ تو اتفاق افتاده، و مطمئناً برای بقیه. هنوز هم در همهی مسائل هم سلیقه، هم سفر و یا هم هدف باشید. پس قرار نیست انتظار رقم خوردن همان خاطرات را داشته باشی. شرایط، شرایطی دیگر است.
دیدهای دیگر؟ اینها هست که با تو در یک کلاس درس میخوانند و همین طور پُز دوران راهنمایی یا دبیرستانشان را میدهند؛ که چقدر درس میخواندند (و فقط درس میخواندند) و چقدر خوب درس میخواندند و شاخِ! زمانِ خودشان بودند و امروز هم حسرت میخورند که چرا مثل قدیمها نیست. چون که توجه ندارند، قرار نیست مثل قدیمها باشد وقتی همهی شرایط تغییر کرده است. تو امروز هم درس بخوانی (و فقط درس بخوانی) کافی است؟ کارهای دیگری هم باید انجام دهی؟ مهارتهای دیگری هم لازم داری؟ با این شرایط جدید باز هم میخواهی مثل قدیمها باشد؟
من فکر میکنم بهتر است بگذاریم خاطرات، خاطره بمانند. |
شاید وقتش رسیده باشد که از آن خاطرات زیبا (یا تلخ) دست بکشیم، و لحظههای امروز را خاطره جدید کنیم…
۱. پسردایی
۲. برادر
۳. همان بازی عصر افسانهها (Age Of Mythology) است که بین خودمان آن را اِیج آف صدا میزنیم.
۴. لِفتی همان بازی ژانر ترسناک لفت فور دِد (Left 4 Dead) است که برای شبکه بازی کردن ساخته شده اصلاً…!
۵. وِرسوس (Versus) سبکی از بازی است که مقابل هم قرار میگیریم. یکی زامبی میشود و دیگری زابمیکُش.
10 دیدگاه روشن کلبه چوبی مادربزرگ
واقعا خیلی لذت بردم. از قلمت به شدت لذت میبرم؛ نمیدانم چرا ولی هرچه هست، من که راضی هستم.
برای اندک مخاطبان خودم، این بلاگ را خوانده ام. حسابی خوششان آمده.
ماهد عزیز،
این صرفاً لطف تو به من هست، همین که ضعفها و بدیها را نمیبینی؛
این که برای خواندن مطالب وقت گذاشتی واقعا برایم ارزشمند هست.
شما به چه حقی اسم و عکس من رو منتشر کردید .
من ازتون شکایت میکنم و این کارتون تاوان سنگینی داره حالا منتظر باش …
پ.ن:روحت شاد …
برو هر کاری دوست داری بکن…! :*
پ.ن: بسم الله الرحمن الرحیم الحمد للهِ…
سلام آقای رستگار
حیفم اومد نگم که واقعا با جمله ها و حس هاییکه توی نوشته هاتونه،همزادپنداری میکنم.موفق باشید و سالم.
سلام،
مطمئنا این حس خوب از خود شماست که در متنها بازتاب پیدا میکند.
امیرعلی؛
میتونم بگم بوی خاک و رطوبت و حال خوش گذشته رو با نوشتت مرور کردم.
و میتونم بگم از یه جا شنیدم، زندگی در زمان حال جاریست.
باید حواست باشه، یه وقتایی بدوی، آروم کنی، قدم بزنی، یا حتی واستی، تا اینکه از جریان روان و ثابتش عقب نمونی.
دیرتر ازش حرکت کنی، عقب میفتی. زودتر بری، بهت نمیچسبه. زندگی پیچیدست! و من خیلی وقتا بین گرههای کلاف سردرگمش میمونم!
سلام محمدجواد،
فکر میکنم این گرههای کلافی را که گفتی میشناسم.
هر وقت که به پدرم از پیچیدگی زندگی میگویم این را میشنوم: «زندگی در عین پیچیدگی، خیلی ساده است. وقت باید توجه داشته باشی.» خیلی دوست دارم یک روز دربارهاش بنویسم تا بیشتر با هم همراه بشویم.
چه زیبا نوشتی امیر جان، میتونم خاک خیس خورده شمال رو بعد از بارونی که با شدت باریده حس کنم، در یک کلام متنی که نوشتی بوی بارون میدهد!
قرار نیست همیشگی باشد! من رو به یاد موسیقی های قدیمی Enrique اول انداخت، در هر کدوم یک بار میگفت این رو!!!
پاراگراف های آخر، حقیقتی یا همان شکلات های تلخ هستند، اما باز هم شکلاتن!
تکرار نمی شود، فقط خلق میشود، اما دلم راضی نمیشود که بگویم بذاریم فقط خاطره بمانند، نمیخواهم حس را با مرور آنها تمنا کنم، گاهی بین آنها چیزی بیشتر از تصاویر ذهنی جریان دارد…
سلام سعید عزیزم،
حقیقتش با تو موافقم. این که بگذاریم فقط خاطره باقی بمانند کافی نیست… چیزی بیشتر در آنها جریان دارد؛ انگار که میتپند بعضیهاشان.
قبلا هم گفتم گاهی نمیشود همه حرفها را در متن اصلی زد و منتظر دیدگاههای ارزشمندی هستی که بخشی از صحبتت را بتوانی باز کنی.
این که گفتم خاطره بمانند منظورم این بود که نباید در آن متوقف شویم. من اعتقاد دارم باید از قاعدهی «ببین و بگذر» استفاده کرد. نمیدانم چقدر توانستم منظور را منتقل کنم. حتما در پستی جدا که درباره توجه خواهم نوشت این را بیشتر بسط میدهم.