..::هوالرفیق::.. این از آن پستهای «یهویی» است. باید ثبتش میکردم. این ماه قرار بود بخش عفونی را بگذرانیم. اما با توجه به شرایط جدید، که فرمولهای دنیا را به هم ریخت، فرمول آموزش پزشکی دانشگاه ما را هم کمی (و فقط کمی) لرزاند. بخش عفونی ما به داخلی تبدیل شد و این ماه را روماتولوژی فقیهی افتادم. روماتولوژی از آن رشتههای جدید و با کلاسی هست که بیمارانش فوق تخصصی هستند و البته در آن بیشتر تشخیص داریم تا درمان. …
نویسنده: امیرعلی رستگار کازرونی
..::هوالرفیق::.. نوشتن از مرد عنکبوتی واقعا کار سختی بود. نیاز به مقدمه خوب داشت، نیاز به یکپارچگی قوی داشت و من نمیتوانستم چنین متنی برایش آماده کنم. اما بالاخره تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم یک پستِ بیمقدمه، بینتیجه، بی هیچگونه پیوستگی بنویسم و آن را منتشر کنم. *** هنوز هم وقتی توی اتاق تنها میشوم، و مطمئن میشوم که واقعا تنها هستم، شروع می کنم به تار زدن. از روی ساختمانهای مختلف پرواز میکنم و به خیابانهای شهرِ زیر پایم نگاه میکنم. گاهی …
..::هوالرفیق::.. «نوزادان نمازی دیگر کجاست؟!» این اولین سوالی بود که با دیدن تقسیمبندی نیمه دوم تیرماه درذهنم ایجاد شد. اول از حسین پرسیدم، که جواب داد: «احتمالا همان اورژانس نوزادان هست». درست میگفت. آدرس این بود: سالن نرگس، دستِ چپ، بالای پلهها کنار ICU نوزادان. (NICU). اگر برایت سوال شده که نوزاد و اطفال فرقش چیست؛ تفاوتش در سن آنها است. به تازه متولدهای زیر ۳۰ روز، «نوزاد» میگوییم. روز اول را دیر رسیدم. شاید حدود ساعت ۹ بود که رسیدم بخش. …
..::هوالرفیق::.. قرار یود این وبلاگ را پر کنم از خاطرات بخش؛ و تلخیها و شیرینیهای فضای بالین را از نگاه یک دانشجوی پزشکی به نمایش بگذارم؛ اما پاندمی کرونا شروع شد و بخشها برای دانشجویان (Medical Student) تعطیل شد. و مجبور شدم که همهاش از چرند و پرندها بنویسم و خودم را با خاطراتِ دردمند!۱ (Nostalgia) مانوس کنم. اما از ۱۷ خرداد که بنا بر برنامه جدید، روند کشور به حالت قبل برگشته، مجدداً فرصتی شد که به موضوع خاطرات بخش بیشتر بپردازم. برگشتن به حالت قبل همان نرمال شدن شرایط هست؟ یا …
..::هوالرفیق::.. این چند مدت داشتم پست مردعنکبوتی را آماده میکردم تا انتشار بدهم. تقریبا آماده هم هست؛ اما هر چه خواستم خودم را راضی کنم، نشد که نشد. باید اول این یکی را مینوشتم که مقدمهی خیلی دیگر از پستهای آیندهام از جمله همان مردعنکبوتی هست. در فیلم مرد عنکبوتی یک دیالوگ هست که برای بیان آن، از خیلی از فرصتها استفاده کردهام. این دیالوگ اصل و اساس تمام فیلمهای مرد عنکبوتی کمپانی ماروِل (Marvel) هم هست چرا که با لفظهای مختلف آن را در …
..::هوالرفیق::.. صدای باران را خوب میشناسم. ملایم و نرم میبارد. دم دمهای صبح است. از حیاط همسایه بغلی هر از چند مدتی که من آن را ۵ دقیقه تصور میکنم صدای خروسی به گوش میرسد؛. شب قبل، لحاف و تشکم را زیر پنجرهی اتاق انداختهام. چرا که میخواهم با نگاه کردن به تاریکی شب گذر زمان را حس نکنم. سکوت… سکوتی که نمیتوان آن را وصف کرد. این کلمات در وصفش میمانند. اصلاً میدانی؟ واقعاً نمیشود هر چیزی را در قالب کلمات گفت. شاید برای همین …
..::هوالرفیق::.. پیشنوشت: گفتم قبل از خواندن این پست بد نیست یک آیه قرآن را با هم بخوانیم؛ آنجا که خداوند بشارت میدهد به آنها که سخن را میشنوند و از بین آن بهترین را انتخاب میکنند؛ همان هدایت شدگان و خردمندان. فَبَشّر عِبادِ (۱۷) الَّذینَ یَستَمِعونَ القَولَ فَیَتَّبِعونَ اَحسَنَه…(۱۸) پس بندگان مرا بشارت ده (۱۷) همان کسانی که سخن را میشنوند و از نیکوترین آن پیروی میکنند…(۱۸) سوره ۳۹ – اَلزُّمَر هر وقت کمی از مطالعه فاصله میگیرم و احساس میکنم برای شروعی دوباره …
..::هوالرفیق::.. خیلی وقت بود میخواستم در این باره بنویسم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. کلماتی که در ذهن داشتم قالب مناسبی برای بیانش نبودند؛ آخر میدانی دیگر، معانی در ظرف کلمات ریخته میشوند، گاهی ظرف زیادی بزرگ است و آدم را گول میزند و گاهی معنی سنگین است و در ظرف مناسب خودش نیست؛ آنگاه است که حرف میسوزد. دقیقتر مینویسم: معنی میسوزد. دو سال پیش، دکتر فقیهی وسط جشن منتورینگ حرفی را زد که کارم را سخت کرد: ظرفی را …
..::هوالرفیق::.. – مطمئنی میخواهی این پسر را پیش عمهاش بگذاری؟ من تمام روز داشتم آنها را نگاه میکردم… بدترین مشنگهایی (Muggle) هستند که در زندگیم دیدم! + اینها تنها خانوادهای هستند که برایش باقی مانده… شاید باورش سخت باشد که هنوز هم کسانی هستند که با هری آشنا نیستند، اما این یک واقعیت است. بهتر است همین اول بگویم که تعداد کتابهای داستانی (Fiction) که خواندم بسیار کم هستند و بیشترین حجم مطالعهام بر روی کتابهای غیر داستانی (Non-Fiction) بوده است. اما برای …
..::هوالرفیق::.. در این لحظات همیشه رایحهای فضا را پر کرده است؛ باید فقط یک بار این بو را شنیده باشی تا بدانی چه میگویم؛ این بوی آشنا هم هیجان را در تو زنده میکند؛ و هم نگرانی را در تو بیدار میکند: «در این یک سالی که گذشت چه کار کردی؟» اصلا الان که فکرش را میکنم عجب بویی است؛ لامصب یک معجون کامل هست. آخَر تو را به فکر هم وا میدارد: «امروز چقدر بزرگ شدهای؟ به اندازهی همان یک سال؟ کمتر از آن؟ …