افسانه‌ی اطفال

..::هوالرفیق::.. بعد از دو هفته با هم بودن، در آخرین روز بخش، بعد از کنفرانس، نگاهی به ما انداخت و گفت: «خوب دیگر، می‌توانید از اتاق بیرون بروید.» و من کاملاً می‌فهمیدم که این همه‌ی «ظرفیت»ش بود برای آن که از ما تشکر کند و با دعای خیری چیزی! برای‌مان آرزوی موفقیت کند. در کنارش رزیدنت هم نشسته بود؛ و خمِ اَخمِ ابروی او، حتی اندازه‌ای نسبت به روز اول تغییر پیدا نکرده بود. این جمله‌ی آخرش در حالی بود

اولین کشیک ۲۴ ساعته | اتفاقات ENT

..::هوالرفیق::.. + برای فردا آماده‌ای؟ – (ارسال چندین ایموجی خنده) اتفاقاً منم الان می‌خواستم همین رو ازت بپرسم! + (ارسال چندین ایموجی خنده در پاسخ به این حرف) – آره، آماده‌ام. چه چیزایی با خودت می‌خوای بیاری؟ + اسکراب! – اون که واجبه. من کتاب میارم که بخونم. + من چون شنبه امتحان دارم، مطالب درسی مربوط به امتحانم میارم که بخونم. این‌بار هیچ چیز دیگه‌ای با خودم نمیارم! – اها، راستی تو پُست-کشیک۱ امتحان داری. شب برو بخواب من جات

فوتر سایت

سایدبار کشویی

آخرین دیدگاه‌ها

آخرین نوشته دوستان من