صدای باران را خوب میشناسم. ملایم و نرم میبارد. دم دمهای صبح است. از حیاط همسایه بغلی هر از چند مدتی که من آن را ۵ دقیقه تصور میکنم صدای خروسی به گوش میرسد؛. شب قبل، لحاف و تشکم را زیر پنجرهی اتاق انداختهام. چرا که میخواهم با نگاه کردن به تاریکی شب گذر زمان را حس نکنم. سکوت… سکوتی که نمیتوان آن را وصف کرد. این کلمات در وصفش میمانند. اصلاً میدانی؟ واقعاً نمیشود هر چیزی را در قالب کلمات گفت. شاید برای همین است …