کمرم شکسته…! کمرش شکسته بود و داشتیم میخندیدیم. وقتی به من گفت باور نکردم. فکر کردم به فشار و بار زیاد مشکلات زندگی اشاره کرده. آخر هم داشت میخندید هم راه میرفت، هم تکون میخورد. مثل یک دختر بچهی سه چهار ساله در یک مهمانی، که حالا یخش هم آب شده و دارد بالا و پایین میپرد. بعد، عکس سیتیاش را برایم گذاشت. راست میگفت! شکسته بود. استخوان ساکرومش از دو طرف به صورت قرینه شکسته بود. لعنتی اینهایی که …
پست وبلاگ
امروز میشنیدم که میگفتند: «دکتر خیلی هر مریض را میبیند.» آخر سر یه نگاه به آمار روزم انداختم دیدم حدوداً ۶۴ نفر را در ۵ ساعت دیدم. اگر یک تقریب خیلی بیملاحضه بزنیم یعنی برای هر نفر میانگین ۵ دقیقه وقت گذاشتم. و آنهایی که داشتند میگفتند من خیلی دارم وقت میگذارم، اعتراض داشتند. یعنی من باید زیر ۵ دقیقه وقت بگذارم تا پزشک بهتری محسوب بشوم. وقتی یک نفر به من مراجعه میکند و سرماخورده است، هنگامی که میخواهم …
اولین بار یکی از اساتیدم بود که چشم گذاشت توی چشمم و گفت:«تو خیلی احمقی!» اونجا بود که فهمیدم چقدر لازمه که یک نفر، دلسوز و مطمئن، به تو بگوید که تو چقدر احمقی. آن استاد به من میگفت «شما به خوتان میگویید نخبه؟» ما برای گرداندن بیمارستانهایمان به یک مشت احمق نیاز داریم. کسانی که توانستهاند در دوران کنکور روزی ۱۰ تا ۱۴ ساعت مثل سگ درس بخوانند و کنکور را رد کنند، میتوانند توی کشیکهای ۳۶ ساعته بیمارستانی …
فکر میکنم سال سوم دبیرستان بودم. با یکی از دوستانم توی «پارک خلدبرین» قرار گذاشته بودیم. طبق عادت همیشگیام با دوچرخه راهی شدم. چند ساعتی را با هم بودیم. وقتی هوا داشت رو به تاریکی میرفت، خداحافظی کردیم و به سمت خانه حرکت کردم. خانه ما آن زمان، در خیابان «دوازده متری نمازی» ستارخان بود. به «فلکهی سنگی» که رسیدم، وارد خیابان ستارخان شدم. چون که سمت مقابل خیابان عفیفآباد را بیشتر دوست داشتم، رفتم آن سمت خیابان. همان جایی …
کمی خلوتتر شده بود و فعلاً بیمار نداشتم. وارد مطب شد و روبهروی من، روی تخت معاینه، نشست؛ و شروع کرد به صحبت کردن. میگفت به من زنگ زدهاند و گفتهاند تو جز استعدادهای درخشانی! و بیا برای ارشد بخوان. از شایستگیهایش تعریف میکرد. این که چطور با تلاش خودش، علارغم آن که پارتیهای زیادی دارد، اینجا استخدام شده است. و در طول صحبتهایش، تمام توجهش به «منِ» او بود؛ و در عین حال، میخواست بگوید که بسیار فروتن است …
اخیراً با شخصیتی آشنا شدم که یک دریچهای دیگری از خودم را به من نشان داده است. و این دیرچه تازه، به من یک نگاه تازه برای دیدن زندگی هم اضافه کرده است. این شخص هم معلم من است و هم منتور من. روزی اولی که با او آشنا شدم به من گفت: «مشخصه که انگیزهش رو داری اما باید حسابی کار کنیم.» در جلسهی اول، نفسگیری دیافراگمی و استفاده از فک پایین رو با هم تمرین کردیم. و بعد …
فارغ التحصیلی چه حسی دارد؟ این سوال را روزهای آخر تحصیل زیاد میپرسیدند. این در حالی بود که فارغ التحصیلی یک روز نبود، یک فرایند بود. فرایندی که برای من از حدود شش ماه قبلش شروع شده بود. برای همین آن روزهای آخری که از من این سوال را میپرسیدند، میگفتم: «حسِ خاصی ندارد» و بعد همه میخندیدند؛ نمیدانم چرا، اما من هم میخندیدم و بعد توضیح میدادم که چرا الان حسِ خاصی ندارد. حدوداً از بهمن ماه ۱۴۰۱ بود …
اخیراً کتابی از جیمز نوربری۱ خواندم به اسم «پاندای بزرگ و اژدهای کوچک۲» که خانم نازنین فیروزی آن را ترجمه کرده بود. خود نویسنده میگوید که با الهام گرفتن از اعتقادات «بودا» سعی کرده در قالب هنر نقاشی کشیدنش و البته استفاده از سادهترین کلمات، مرهمی بر زخمهای روحی اطرافیانش باشد. لحظهای که کتاب به دستم رسید، وقتی که مادرم جلد روی آن را دید، شروع کرد. همان مسخره بازیهای همیشگیاش را شروع کرد. از همان مسخرهبازیهایی که میخواهد به …
هیچ وقت از جراحی ننوشتم. این در حالی است که در این سالها، عاشقانه این حوزه را دوست داشتهام. اولینبار قبل از ورود به بالین بود که اسکراب کردم و به بیمار دست زدم. آن هم در همان اتاق عملی که آرزوی دیرینهام بود: نوروسرجری! حالا امروز، در آخرین روزهای بخش جراحی در دوران اینترنیام، حس میکنم دیگر وقت آن رسیده است که از آنچه تجربه کردهام بنویسم. *** اولین روز، روزِ اورینتیشن (Orientation) بود. همان روز آشنایی خودمان. یک …
پینوشت صفر: بعد از مدتها شروع کردم به نوشتن، و حرفهای زیادی برای ثبت کردن دارم اما با این پست شروع کردم که کمی دستم گرم بشود. پینوشت دو: اولین بار است که دارم در بیمارستان، آن هم در روز کشیک مینویسم. (کشیک جراحی – بخش کولورکتال) *** ماهِ مرخصی اینترنیام اسفند ماهی بود که گذشت. برایش برنامهریزی کرده بودم که چندین کار را انجام بدهم. یک سری از آنها انجام شد. تعدادی هم ماند برای شنبه و شنبههای بعد …