دقیقا یادم نیست نوشتن را کی متوقف کردم. فکر میکنم آبان یا آذر سال گذشته (1402) بود. آن زمان باید نوشتن را متوقف میکردم. خیلی از کارهای دیگرم را هم متوقف کردم. میخواستم از تمام حواشی ناخواستهای که در آن قرار گرفته بودم برای مدتی جدا بشوم. صفحه اینستاگرامم را بستم و تمام افرادی را که قبلا دنبال میکردم را حذف کردم. نوشتن کانال تلگرام را متوقف کردم. عکسهای پروفایلم را برداشتم. تمام لینکها و یا آیدیهایی که یک پل ارتباط مجازی با «امیرعلی رستگار کازرونی» ایجاد میکرد را حذف کردم. حتی اینجا را. کارکنوشتهها که آن را امنترین فضای ارتباطی خودم با دوستانم میدانم. اما میدانستم که برای بهتر فکر کردن، نیاز دارم از تمام چیزهایی که ممکن است حواسم را پرت بکند، فاصله بگیرم.
فاصله گرفتنم از حواشی بیرونی آرام آرام بیشتر و بیشتر شد. و کمکم داشتم به تنهایی (Solitude)، آن تنهایی که برای انسان یک حقیقتِ با اصالت هست، نزدیک میشدم – یا حداقل این طور فکر میکردم.
حواشی بیرونی را یکی یکی برای خودم لیست کرده بودم. هر روز بیشتر آنها را پیدا میکردم و در دفتر خاطراتم (Diary) ثبتشان میکردم. تمام چیزهایی که به خودم نسبت داده بودم. مالِ من. مالِ خودِ خودِ من. به بعضیهایشان خیلی محکم چسبیده بودم. خیلی «احمقانه» چسبیده بودم. البته یاد گرفتم که با یک زبان صمیمی و مهربان با خودم صحبت کنم، برای همین حرف قبلیام را اصلاح میکنم: خیلی «ناآگاهانه» به آنها چسبیده بودم.
کانالِ تلگرامِ من
روزنوشتههایِ من
صفحه اینستاگرامِ من
عکسهای پروفایلِ من
بعد از آن که از این حواشیِ نوتیفیکیشندار (Notification) فاصله گرفتم. کمی منهای بیرونیترم را شفافتر دیدم:
کتابهای هریپاترِ من
عینکِ هریپاتریِ من
کتابِ نترِ من
گیتارِ من
لباسِ من
گوشیِ موبایلِ من
بعد از آن نسبتهای بیرونی که وجود داشت را بررسی کردم:
خانوادهی من
دوستانِ من
دشمنِ من
بدخواهِ من
فکر میکردم کنارگذاشتن تمام اینها شروعِ تنهایی و فکر کردن باکیفیتتر خواهد شد. تا آنکه بعد از گذشت یک ماه متوجه شدم که حواشی درونیام که آنها را به خودم نسبت داده بودم چقدر بیشتر و قویتر هستند. آنها را اصلاً نمیدیدم.
هوشِ من
نمرهیِ من
معاشرتِ من
وضعیت مالیِ من
حسادتِ من
غرورِ من
خشمِ من
شادیِ من
باید اعتراف کنم که پیدا کردن آنها تازه شروع ماجرا بود. گاهی شناخت آنها و کارکردشان در وجودم خیلی سخت بود. نیاز به کمک داشتم. یک راهنما، یک دلسوز، یک دوست، یک منتور.
***
تمام این ماجرا، با یک خلوتِ بینظیر همراه شد. شروع طرح پزشکی عمومی، در یکی از روستاهای استان کردستان. روزهایی که فرصت فعالیت و تجربهی جدید با آدمهای جدید داشتم. شبهایی که فرصت پرداختن و فکر کردن به آن تجربهها.
شبهای این روستا، پر ستاره هست. و موقعهایی که ماه در آسمان باشد، تمام فضا را نقرهفام میکند. صدای سگهای روستا تقریباً در طول شب وجود دارد، به تو یادآوری میکند که تنهایی تو «زنده» هست. یک تنهایی پویا، یک «من» در کنار «ما». همهی «ما». یعنی من به همراه ستارهها، ماه، درختهای حیاط، سایهی تپهها، صدای سگها، وزش باد، بوی خاک خیس خورده، بوی گوسفندان، صدای ماشینهایی که گاهگاه از کنار درمانگاه میگذرند، صدای خندهی بچهها، صدای تعریف بزرگترها، صدای توپی که به زمین میخورد – احتمالاً صدها متر «آنور»تر، ابرهایی که سایههایشان از نور مهتاب، روی دامنهی کوهها افتاده و به تو اجازه میدهند متوجه شوی چقدر با وقار حرکت میکنند – نکند آرامش شب بهم بریزد.
***
توی این مدت بخشی از بایگانی نوشتههای قبلیام در وبلاگ قدیمی به صورت بایگانی مانده است، و بخش بیشتر آن دیگر در دسترس نیست. احتمالاً آرام آرام در کنار نوشتن از تجربیات جدیدم، آن چه از نوشتههای قدیمی را بتوانم، به شکل جدید بازنویسی و منتشر خواهم کرد.
4 دیدگاه روشن آنچه که گذشت | بایگانیها
۱ ماه قبل
خیلی خوندنشو دوست داشتم
آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودیم… 😌🌱
این نوشته به من یادآوری کرد گاهی باید حذف کرد و کنار کشید تا خودِ واقعیِ من رو پیدا کنی:)
خوش برگشتی!
سلام علیکم
ایام به کام
حالا که مجددا نوشتن را شروع کردید دعوت می کنم نوشتن و ارتباط مستقیم با خوانندگانتان را در شبکه اجتماعی ویترین نیز امتحان کنید
+ الان نام کاربریتان ازاد است
با سپاس