اشک‌ها و لبخند‌ها | تقابل یا شناخت

اگر همیشه روز بود و خورشید توی آسمان بود، هیچ درکی از شب و ماه پیدا نمی‌کردم.

اگر همیشه همه چیز خوب بود، مفهوم «اوضاع بد» را درک نمی‌کردم.

اگر «فکرِ بد» نبود، مفهوم «فکرِ خوب» را درک نمی‌کردم.

اگر «نیّتِ بد» نبود، مفهوم «نیّتِ خوب» را درک نمی‌کردم.

اگر سیاه نبود، مفهوم سفید را درک نمی‌کردم.

اگر زن نبود، مفهوم مرد را درک نمی‌کردم.

اگر سکوت نبود، صدا را درک نمی‌کردم.

اگر اشک نبود، لبخند را درک نمی‌کردم.

اگر مسیحی و یهودی و زرتشتی نبود، مسلمانی را درک نمی‌کردم.

اگر گرما نبود، سرما را درک نمی‌کردم.

اگر درد نبود، سلامتی را درک نمی‌کردم.

اگر استرس نبود، آرامش را درک نمی‌کردم.

اگر جمع نبود، فرد را درک نمی‌کردم.

اگر نور نبود، تاریکی را درک نمی‌کردم.

اگر شیطان نبود، فرشته را درک نمی‌کردم.

اگر آب نبود، آتش را درک نمی‌کردم.

اگر بی‌عدالتی نبود، عدالت را درک نمی‌کردم.

اگر مرگ نبود، زندگی را درک نمی‌کردم.

اگر جوانی نبود، پیری را درک نمی‌کردم.

اگر کار نبود، استراحت را درک نمی‌کردم.

اگر مظلوم نبود، ظالم را درک نمی‌کردم.

اگر غنی نبود، فقیر را درک نمی‌کردم.

اگر فارس و لر و ترک و گیلک نبود، کورد را درک نمی‌کردم.

***

به نظر می‌آید این تفاوت‌ها در کنار هم بیشتر از آن که در تقابل (تضاد یا جنگ با هم) باشند؛ بیشتر برای شناخته شدن آمده‌اند. و حضور هر دو، همزمان در دنیا اگر نبود؛ من هم نمی‌توانستم بشناسم، آگاه شوم و بعد انتخاب کنم. قبلاً این طور فکر نمی‌کردم اما حالا این طور فکر می‌کنم:

حضور تمام این‌ها با هم اوج عدالت است؛ اوج آزادی؛ اوج انتخاب.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

آخرین دیدگاه‌ها